سیمای اسکندر در آیینه‌های موج‌دار

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده

استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز

چکیده

اسکندر مقدونی، یکی از چهره‌های تاریخ‌ساز و اثرگذار در تاریخ و تمدن بشر بوده است. جای شگفتی است که درباره هیچ شخصیت اسطوره‌ای و تاریخی تاکنون به اندازه اسکندر اثر مستقل به زبان فارسی تألیف نشده است؛ افزون بر بسیاری از متون تاریخی که به گونه‌ای مفصل درباره زندگی و شخصیت اسکندر سخن گفته‌اند، در هشت  اثر به صورت نظم یا نثر به داستان زندگی اسکندر پرداخته شده است، از این تعداد سه  اثر به نثر نگاشته شده و پنج اثر در قالب شعر سروده شده است. از آن­جا که پژوهش­های صورت گرفته تا کنون بیشتر در پیوند با شخصیت اسکندر در آثار منظوم؛ بویژه شاهنامه و اسکندرنامه نظامی بوده و به آثار منثور در این باره توجهی نشده است، در این پژوهش کوشش شده، برای شناخت دقیق‌تر و جزیی‌تر چهره افسانه‌ای اسکندر رفتار، گفتار و کردار اسکندر و هم‌چنین دیدگاه‌های مؤلفان آثار پدیده آمده درباره اسکندر (داستان اسکندر در شاهنامه، اسکندرنامه نظامی، آیینه اسکندری، خردنامه اسکندری و اسکندرنامه به روایت کالیستنس، داستان اسکندر در داراب‌نامه و اسکندرنامه منوچهرحکیم) بررسی و تحلیل شود و مطالب در سه بخش زیر دسته‌بندی شده است: الف) نام، نسب و نژاد ب) شخصیت و خلق و خو ج) لشکرکشی‌ها و دشمنان اسکندر. در این بخش‌ها تفاوت‌ها و شباهت‌های آثار یادشده درباره اسکندر نیز بررسی می‌شود. گفتنی است، در آغاز هر بخش برای آگاهی بیشتر به کوتاهی مطالب تاریخی نیز درباره هر موضوع ارائه خواهد شد و در پایان دلایل توجه فراوان به اسکندر در زبان و ادبیات فارسی بررسی می‌شود.

کلیدواژه‌ها

موضوعات


عنوان مقاله [English]

"Alexander,s mien in the wavy mirrors"

نویسنده [English]

  • S Hesampour
Assistant Professor of Persian language and literature, Shiraz University.
چکیده [English]

Undoubtedly, Macedonian Alexander is one of the history makers and effective miens in the history and civilization of human being. It is surprising that independent works on Alexander in Persian literature are much more than any other historical or mythical figure. In addition to many historical texts which are talking about Alexander,s life and personality in detail, eight works have been written in prose and verse about the story of Alexander,s life. Three of them have been written in prose and five of them have been written in verse. There is no attention to prose works in this regard because researches in this field have been on verse works especially in Alexander’snameh and Shahnameh. In this study, we try to study and analyze the Alexander,s story in Shahnameh, Nezami,s Alexander,snameh, Alexanderian mirror, Kheradnameh of Alexander and Alexander,snameh which was narrated by Kalistence, the story of Alexander in Darabnameh and Alexander,snameh of Manuchehr Hakim in order to recognize mythical and legendary mien of Alexander,s behavior, speech, and deed as well as the authors, views in these works thoroughly and carefully.
This study consists of three sections: (A) name, race, and lineage (B) personality and manner (C) Alexander,s military expeditions and his enemies.
In these sections, we will also study the differences and similarities of the mentioned works about Alexander. It must be said that in the beginning of each part, we will offer the historical issues about each subject briefly to make the readers more familiar with these issues. And in the last part, we will study the reasons of frequent regard and notice of Alexander in Persian literature and language.

کلیدواژه‌ها [English]

  • Alexander
  • Alexandernameh
  • personality
  • Persian literature

1. درآمد

اسکندر مقدونی یکی از چهره‌های تاریخ‌ساز و اثرگذار در تاریخ و تمدن بشر بوده است. دربارة نقش و جایگاه ویژة او، کافی است که به داستان‌ها و افسانه‌های برساختة ملت‌های گوناگون، به کوتاهی نگاهی انداخته شود. کشورگشایی‌های برق‌آسا و سرکوبگرانة او، هول و هراسی شگرف بر جان مردم جهان انداخت و حیرتی آمیخته با احترامی مقدس‌گونه نسبت به این چهرة افسانه‌ای در دل جهانیان پدید آورد و چه بسا این احساس متضاد ترس و حیرت از یک سو و احترام و محبت از سوی دیگر چهره‌ای خدای‌گونه از اسکندر برای مردمان کشورهای تسخیر شده ایجاد کرد. یکی از عوامل افزاینده و انکارناپذیر در این باره، شکست‌های پی در پی امپراتوری قدرتمند ایران از سپاه اسکندر و سرانجام تسخیر آن بود و همین موضوع امتیازی ارزشمند برای اسکندر به شمار می‌رفت و هرچه بیشتر زمینه را فراهم می‌کرد تا بسیاری از حوادث شگفت‌انگیز و برساختة یاران اسکندر و افسانه‌سازان از سوی مردم جهان پذیرفته شود.

در ایران سیمای اسکندر از دوران باستان تاکنون با دگرگونی‌های فراوانی همراه بوده است و این دگرگونی را می‌توان با مطالعة داستان‌های گوناگون پدید آمده در بارة او، در ادبیات فارسی مشاهده کرد و جای شگفتی است که برای هیچ شخصیت اسطوره‌ای و تاریخی تاکنون به اندازة اسکندر اثر مستقل به زبان فارسی تألیف نشده است؛ افزون بر بسیاری از متون تاریخی که به گونه‌ای مفصّل به زندگی و شخصیت اسکندر پرداخته‌اند، در هشت اثر به صورت نظم یا نثر به داستان زندگی اسکندر پرداخته شده است، از این تعداد سه  اثر به نثر نگاشته شده و پنج اثر در قالب شعر سروده شده است:

الف- آثار منثور

1- اسکندرنامه به روایت کالسیتنس دروغین، نویسنده نامعلوم؛ تاریخ تالیف حدود قرن پنجم (بهار،1373: 2/132).

2- داستان اسکندر در داراب‌نامة طرسوسی؛ تاریخ تالیف به احتمال فراوان اواخر قرن ششم یا هفتم (طرسوسی، 1356، مقدمة مصحح:23).

3- اسکندرنامه، منوچهر حکیم، تاریخ تألیف احتمالاً قرن دوازدهم (محجوب،1338: 738).

ب- آثار منظوم

1- داستان اسکندر در شاهنامة فردوسی؛

2- اسکندرنامة نظامی؛

3- آیینة اسکندری امیرخسرو دهلوی؛

4- خردنامة اسکندری جامی؛

5- قصة ذوالقرنین بدرالدین عبدالسلام ابراهیم حسینی کشمیری متخلص به بدری.

ناگفته پیداست که موضوع همة داستان‌های یادشده لشکرکشی‌ها، کشورگشایی‌ها و سفرهای اسکندر است؛ اما پرسش بنیادی و شایستة درنگ این است که تصویر سیما و شخصیت اسکندر در آثار یادشده چگونه است؟ در آثار منظوم و منثور چه شباهت و تفاوتی در سیمای اسکندر دیده می‌شود؟ آیا زمان پیدایش آثار در چگونگی تصویر اسکندر تأثیری نداشته است؟

پس از بررسی و تحلیل پرسش‌های یادشده به این پرسش خواهیم پرداخت که دلیل این همه توجه به یک شخصیت ویژه در زبان و ادبیات فارسی و خلق آثار گوناگون دربارة او چه بوده است؟

از میان آثار پیش گفته، «قصة ذوالقرنین»‌ هنوز در ایران به چاپ نرسیده، از همین رو در این پژوهش امکان بررسی چهرة اسکندر در این اثر فراهم نشد.

 

2. پژوهش‌های صورت گرفته

دربارة اسکندر با رویکرد تاریخی آثار گوناگونی پدید آمده است که از ذکر آن‌ها به دلیل طولانی شدن کلام چشم‌پوشی شد و تنها به آثاری پرداخته می‌شود که رویکردی ادبی به این موضوع داشته‌اند. یکی از مهم‌ترین آثاری که در پیوند با اسکندر در ادبیات فارسی پدید آمد، کتاب «اسکندر و ادبیات ایران» ‌نوشتة سید حسن صفوی است. نویسنده در این اثر کوشیده، به گونه‌ای مفصّل داستان اسکندر در شاهنامة فردوسی و اسکندرنامة نظامی را با یکدیگر مقایسه کند و تفاوت و شباهت‌های آن‌ها را بررسی نماید. هم‌چنین در بخشی از این کتاب به چگونگی پیدایش داستان اسکندر و شخصیت مذهبی او اشاره شده است. اما مؤلّف در این اثر از بررسی و تحلیل چهرة اسکندر در دیگر آثار خودداری ورزیده و تنها به اشاره‌ای کوتاه بسنده کرده است و به داستان اسکندر در کتاب داراب‌نامة طرسوسی هیچ اشاره‌ای نکرده است. هم‌چنین در این کتاب بیشتر جنبة مثبت چهرة اسکندر نمایانده شده و به تناقض­های موجود در سیمای او در آثار منثور توجهی نشده است.

همچنین حسین رزمجو در مقاله‌ای زیر عنوان «اسکندر و اسکندرنامه‌ها» تنها به بررسی چهرة اسکندر در شاهنامه و اسکندرنامة نظامی پرداخته و برخلاف انتظاری که از عنوان مقاله برمی‌آید، جز معرفی چند سطری آثاری که به پیروی از اسکندرنامة نظامی سروده شده، سخن دیگری نگفته است و مطلب تازه‌ای نیز در این مقاله دیده نمی‌شود (رزمجو، 1380: 265-280 ).

«اسکندر- ایران- نظامی» عنوان مقاله‌ای است که محمدحسین کرمی دربارة سیما و شخصیت اسکندر در اسکندرنامه و شاهنامه نوشته و دلایلی را برای علت انتخاب اسکندر از سوی نظامی برشمرده است. در این مقاله بیشتر بر چهرة مثبت اسکندر تأکید شده است (کرمی، 1383: 131-172). مقاله‌های دیگری نیز در مجله‌های عمومی در این باره نوشته شده که به دلیل نداشتن سخن تازه از ذکر آن‌ها درمی‌گذریم. با بررسی­ این پژوهش­ها روشن شد با توجه به متن­های منظوم (شاهنامه و اسکندرنامة نظامی) پیش روی پژوهشگران، بیشتر به جنبة مثبت اسکندر در ادب فارسی پرداخته شده و جنبه­های منفی او که در آثار منثور بیشتر دیده می­شود، بررسی نشده است و اهمیت پژوهش حاضر در این است که به بررسی جنبه­های دیگری از سیمای اسکندر در ادب فارسی؛ بویژه چهرة تیره­ و منفی او می­پردازد. 

 

3. شیوة پژوهش

در این پژوهش کوشیده شد، برای شناخت دقیق‌تر و جزیی‌تر چهرة افسانه‌ای اسکندر رفتار، گفتار و کردار اسکندر و دیگر شخصیت‌ها دربارة او و همچنین دیدگاه‌های مؤلّفان آثار پدیده آمده در پیوند با اسکندر (داستان اسکندر در شاهنامه، اسکندرنامة نظامی، آیینة اسکندری، خردنامه اسکندری و اسکندرنامه به روایت کالیستنس، داستان اسکندر در داراب‌نامه و اسکندرنامة منوچهرحکیم) به دقت بررسی و تحلیل شود. پس از این بررسی مطالب در سه بخش زیر دسته‌بندی شد: الف) نام، نسب و نژاد اسکندر ب) شخصیت و خلق و خو  ج) لشکرکشی‌ها و دشمنان اسکندر.

در این بخش‌ها تفاوت‌ها و شباهت‌های آثار یادشده دربارة اسکندر نیز بررسی می‌شود. گفتنی است در آغاز هر بخش برای آگاهی بیشتر به کوتاهی مطالب تاریخی نیز دربارة هر موضوع ارائه خواهد شد و در پایان دلایل توجه فراوان به اسکندر بررسی می‌شود:

4. سیمای اسکندر در اسکندرنامه‌ها

4-1. نام، نسب و نژاد

دربارة نام و نسب اسکندر در متون تاریخی چنین گفته شده: «اسم پادشاه مقدونی الکساندر بود... او در میان پادشاهان مقدونیه اسکندر سوم است؛ زیرا دو اسکندر نام دیگر قبل از او بر تخت مقدونی نشسته بودند، ولی مورخین عهد قدیم او را غالباً اسکندر پسر فیلیپ نامیده‌اند و مورخین جدید اسم او را عموماً الکساندر مقدونی یا الکساندر کبیر نوشته‌اند... پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش المپیاس دختر نه اوپ تولم پادشاه ملس‌ها، ملس‌ها مردمی بودند یونانی و پادشاهان این مردم از خانوادة اِآسیدها به شمار می‌رفتند و این خانواده هم نسب خود را به آشیل می‌رسانید... تولد اسکندر در شهر پلاّ در ژوئیه 356 ق. م بود و در بیست سالگی به تخت نشست» (پیرنیا، 1342: 2/1212-1213)

دربارة نام و نسب و چگونگی بزرگ شدن اسکندر در آثار تاریخی و ادبی ایران مطالب مختلف و پریشانی دیده می‌شود.

در اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان نامی از اسکندر برده نشده است؛ اما در کتب پهلوی مانند ارداویرافنامه، دینکرد، بندهشن، کارنامة اردشیر بابکان، شهرستان­های ایران از اسکندر با القابی مانند هروماک- اهرموک- ارومی نام برده شده و به طور کلّی «در سنت کیش زرتشت به اسکندر لقب گجسته (ملعون) را دادند؛ یعنی لقبی که اسکندر در داشتن آن با انگره­مینو شریک است» (بویس،1375: 2/418). همین امر نشان می‌دهد، در این آثار اسکندر رومی دانسته شده و در آنها دربارة پدر و مادر اسکندر سخنی به میان نیامده است.

مجدالدین کیوانی با جمع­بندی منابع کهن فارسی و عربی دربارة اسکندر می­نویسد: «از قراین چنین برمی­آید که گزارش­های مندرج در این منابع یا روایاتی است که به دست ایرانیان زردشتی نوشته شده و از طریق آثاری چون دینکرد، بندهشن و ارداویرافنامه به ما رسیده یا برگرفته از منابع غیر پهلوی مانند سریانی و یونانی است. در منابع گروه اول اسکندر همه جا مردی ستمکاره، ویرانگر و اهریمنی وصف شده است.....در این قبیل منابع از شاه مقدونی با عنوان گجستک الکسندر هرومیک (اسکندر ملعون رومی) و هم­طراز جبارانی چون ضحاک بیدادگر و افراسیاب بداندیش نهاده شده است....سرچشمة گروه دوم داستان­ها و گزارش­های راست و دروغی است که نخستین بار چند سده پس از روزگار اسکندر، بیرون از سرزمین یونان، به یونانی نوشته شد و بعدها به زبان­های مختلف؛ از جمله پهلوی، سریانی و عربی ترجمه شد و در هریک از برگردان­ها مبالغی غیر واقع بدان افزوده شد» (کیوانی، 1384:402-403).

در قصص ثبت شده در آثار کهن آثار تاریخی پس از اسلام مانند مجمل‌التواریخ و القصص تاریخ طبری، تاریخ یعقوبی، تاریخ ثعالبی و تاریخ گردیزی و... اسکندر در پی ازدواج داراب بن همای و دختر فیلقوس به دنیا می‌آید؛ اما دختر فیلقوس اندکی پس از ازدواج به دلیل بوی بد دهانش به روم بازگردانده می‌شود و فیلقوس اسکندر را پسر خود اعلام می‌کند. نویسندة تاریخ حبیب‌السیر به اختلاف دیدگاه‌ها در این باره این گونه اشاره می‌کند: «در نسب اسکندر در میان ارباب خبر خلاف است و قول مشهور در این باب آن است وقتی که روقیا، بنت فیلقوس از داراب بن بهمن حامله بود، عجوزه‌ای بوی دهن آن مستوره را به گیاهی که سندر نام داشت، معالجه نمود؛ اما حضرت مخدومی در روضه‌الصفا بدین کلک بلاغت انتما گردانیده‌اند که جمعی که ذوالقرنین را ولد دارای اکبر گفته‌اند بدین معنی قایل‌اند که او روشنک دختر دارای اصغر را به حباله نکاح درآورد و حال آن محال می‌نماید، پادشاه خداترس دین‌دار پرهیزکار به ازدواج برادرزادة خویش اقدام نماید و اعتقاد قاضی بیضاوی و زمره‌ای دیگر از مورخین چنان است که اسکندر پسر صلبی فیلقوس است و فیلقوس از نسل عیص بن اسحق بود و جمعی گفته‌اند که فیلقوس دختر خود را به جهت قطع ماده نزاع به بازر پادشاه اسکندریه داد....» (خواندمیر، 1362: 1/209).

وجود چنین دیدگاه‌هایی در میان تاریخ‌نویسان، نشان دهندة سردرگمی و ابهام‌های فراوان دربارة نسب اسکندر است و همین تناقض‌ها در آثار ادبی مورد بررسی در پژوهش حاضر نیز دیده می‌شود.

فردوسی در شاهنامه با بسیاری از تاریخ‌نویسان هم باور است و اسکندر را فرزند داراب‌ می‌داند؛ اما نظامی با نقل چند روایت در پیوند با نژاد اسکندر به نتیجة زیر می‌رسد:

درست آن شد از گفتة هر دیار

 

که از فیلقوس آمد آن شهریار
                        (نظامی،1380: 2/ 68 )

شاید بتوان گفت، نزدیکی محل زندگی نظامی به رومیان و مسیحیان که تاریخ­نگاری دقیق­تری نسبت به ایرانیان باستان داشته­اند، باعث شده نظامی دربارة نام و نسب اسکندر روایت­های مستندتری پیش چشم داشته باشد.

امیرخسرو دهلوی در آیینة اسکندری دربارة چگونگی به دنیا آمدن اسکندر و نژاد او و حتی لشکرکشی‌اش به ایران و کشته شدن داراب سخنی نمی‌گوید؛ اما با توجه به مطالب دیگر این کتاب می‌توان دریافت که امیرخسرو، اسکندر را رومی می‌داند.

و جامی در خردنامه بر این باور است که خداوند هنگام پیری فیلقوس، اسکندر را به او داده:

شناسای تاریخ‌های کهن
که مشّاطة دولت فیلقوس
ز دمسازی این عروسش به بر
ز بخشنده نامان چرخ کبود

 

چنین رانده‌ است از سکندر سخن
چو آراست روی زمین چون عروس
خدا داد پیرانه سر یک پسر
پی نامش اسکندر آمد فرود
                        (جامی، 1378: 2/437)

در آثار منثور آشفتگی بیشتری نسبت به آثار منظوم در این باره دیده می‌شود. در اسکندرنامه به روایت کالیستنس و داستان اسکندر در داراب‌نامه و اسکندرنامة منوچهر حکیم، اسکندر فرزند داراب دانسته شده، اما در چگونگی به دنیا آمدن او تفاوت‌های فراوانی دیده می‌شود:

در اسکندرنامه به روایت کالیستنس داراب، ناهید، دختر فیلقوس را پس از مدت بسیار کوتاهی نزد پدر بازمی‌گرداند و فیلقوس پس از آگاهی از حاملگی ناهید، این موضوع را پنهان می‌دارد و فرزند ناهید را پسر خود معرفی می‌کند و به دلیل نداشتن پسر، پادشاهی را به او وامی‌گذارد، مادر اسکندر تا پایان زندگی پسرش زنده است و با نامه‌های پی در پی خود او را پند و اندرز می‌دهد؛ اما در داستان اسکندر در داراب‌نامه، ناهید مادر اسکندر، حاملگی و به دنیا آمدن فرزند خود را از پدر خود، فیلقوس، پنهان می‌دارد و نوزادش را در کوهی نزدیک صومعة ارسطاطالیس رها می‌کند و گوسفندی با الهام از خدا به این نوزاد شیر می‌دهد. پیرزنی با تعقیب این گوسفند اسکندر را می‌بیند و او را به خانه می‌برد و بزرگش می‌کند. در چهارسالگی او را نزد ارسطاطالیس می‌برد. این مرد حکیم، شش سال دانش‌های گوناگون را به اسکندر می‌آموزد. هم‌چنین در این داستان ناهید پس از به دنیا آوردن فرزند، با فیروزشاه پادشاه قنواط، شهری نزدیک مصر، ازدواج می‌کند. سرانجام ناهید پس از سال‌ها، کودک خردسال خود را در قصر پادشاه قنواط می‌بیند. آن نوزاد اکنون نوجوانی نیک‌چهره و مفسّر خواب شده است. مادر و پسر پنهانی نزد فیلقوس می‌روند. فیلقوس با وجود داشتن سه پسر پادشاهی را به اسکندر وامی‌گذارد. پسران فیلقوس به دلیل رفتار پدرشان بر او و اسکندر می‌شورند و پدر خود و خواهرشان، ناهید را می‌کشند؛ اما سرانجام اسکندر با زیرکی و بهره‌گیری از اختلاف میان پسران فیلقوس به پادشاهی می‌رسد.

نسب و نژاد اسکندر در اسکندرنامة منوچهر حکیم؛ بویژة چگونگی تولد فیلقوز بسیار شگفت‌انگیز است و فضای سورئالیستی دارد؛ حکیمی مصری، به قبرستانی می‌رود و کله‌ای را می‌بیند که بر آن نوشته شده: «صاحب کلة پوسیده چهل خون مسلمان را به ناحق ریخته و چهار خون ناحق دیگر خواهد ریخت و صد و شصت سال دیگر در عالم، پادشاهی خواهد کرد... فیلسوف آن کله را به خانه آورد و در هاون نموده و نرم کرد و در شیشه کرد. در سقف آن غار (محل عبادت و زندگی او) آویخته...» (منوچهر حکیم، 1327: 2). این فیلسوف دختری دارد. دختر یک روز دل­درد می‌گیرد و به گمان این که در شیشة یاد شده داروست، مقداری از پودر را می‌خورد و در نتیجة خوردن پودر و بدون ازدواج، آبستن می‌شود و پسری به دنیا می‌آورد که قوزی در پشت دارد؛ از همین رو او را فیلقوز می‌نامند. فیلقوز سرآمد دانش‌های گوناگون می‌شود. پس از مرگ حکیم با مادر خود به شهر مصر که به آن مکان نزدیک است، می‌رود و کم‌کم وزیر پادشاه می‌شود. از مصر با قیصر روم وارد جنگ می‌شود. قیصر را شکست می‌دهد و خود بر جای او می‌نشیند. بقیة ماجرا همانند دیگر داستان‌هاست.

دربارة نسب و نژاد اسکندر میان اسکندرنامه‌های منظوم و منثور تفاوت‌های زیر دیده می‌شود:

الف- در چهار اثر منظوم تنها فردوسی به ایرانی بودن پدر اسکندر اشاره کرده و در آثار دیگر او را رومی می‌دانند؛ اما در همة آثار منثور پدر اسکندر ایرانی است. در این باره شاید بتوان گفت با توجه به امانتداری فردوسی در به نظم کشیدن روایات، او در روایتی که در زمان خود از آن استفاده کرده، دخل و تصرفی نکرده و همان را به نظم کشیده است، البته نباید از این مطلب چشم پوشید که فردوسی مانند بسیاری از مردم ایران به گونه‌ای ناخودآگاه، هم­چنین به دلیل احساسات ملی­گرایانه و متاثر از نهضت شعوبیه ترجیح می‌داده که اسکندر ایرانی بوده باشد و با وجود برخی اخبار دربارة بدرفتاری اسکندر، به روایتی اشاره کرده که اسکندر را ایرانی می‌داند و شاعران دیگر قدری بی‌تعصب‌تر به این موضوع نگریسته‌اند و با در اختیار داشتن روایات دیگر و کنار هم گذاشتن شواهد و قرائن بیشتر در این باره، اسکندر را رومی دانسته‌اند.

در اسکندرنامه‌های منثور که به احتمال فراوان روایت­های شفاهی در میان مردم بوده است، راویان به دلیل مخاطبان عام‌تر خود و برای جلب مخاطبان بیشتر و ترغیب آن­ها به شنیدن، بدون در نظر گرفتن واقعیات تاریخی اسکندر را ایرانی دانسته‌اند. گفتنی است دانش راویان آثار منثور نیز، هم پایة افرادی مانند نظامی، جامی و امیرخسرو نبوده است. از همین رو چندان در پی صحت و سقم مطالب مربوط به زندگی اسکندر برنیامده­اند.

ب) در آثار منظوم تناقضی در کل کتاب دربارة نژاد اسکندر دیده نمی‌شود، به دیگر سخن، اگر اسکندر رومی معرفی شود، جای دیگر ایرانی به شمار نمی‌آید؛ اما در آثار منثور هرچند در آغاز همة داستان‌ها، اسکندر فرزند داراب است، اما در روند داستان بارها و بارها اسکندر «رومی‌زاده» خطاب می‌شود. گفتنی است در جاهایی که رومی‌زاده به کار رفته است، بافت کلام چندان مثبت نیست؛ برای نمونه در اسکندرنامة منوچهر حکیم در یک حادثه اسکندر مشکلی پیدا می‌کند و با مهربانی به نسیم عیار سخن می‌گوید. نسیم به او می‌گوید: «ای رومی‌زاده حالا باباجان می‌گویی آن وقت که پول‌ها را از من می‌گرفتی باباجان نبودم...» (منوچهر حکیم، 1327: 415) و یا در جایی دیگر «چون چشم اسکندر بر نسیم افتاد گفت: ای رومی‌زاده مرا دریاب»(همان، 302).

این اصطلاح در داستان اسکندر در داراب‌نامة طرسوسی با صفت«بی‌پدر» نیز همراه می‌شود؛ هنگامی که اسکندر به ایران حمله می‌کند و دارا، پدر بوران دخت کشته می‌شود. بوران دخت لشکری فراهم می‌آورد و آمادة رویارویی با سپاه اسکندر می‌شود، اسکندر از او می‌خواهد تسلیم شود. بوران ‌دخت در پاسخ می‌گوید: «اکنون تو رومی‌زادة بی پدر آمده‌ای و ما را می‌فریبی. برو ابلهی مکن...» (طرسوسی، 1356: 1/468). در جایی دیگر بوران‌دخت پس از شنیدن تقاضای اسکندر برای ازدواج، او را رومی‌زادة بی‌پدر و نبیرة فیلقوس می‌داند (همان، ج1/468).

به این تناقض می‌توان از دو سو نگریست؛ یکی بی‌توجهی و شاید دانش کم راویان روایت‌ها بوده است که به شیوة نقالی برای مردم روایت می‌شده و به چنین تناقض‌هایی توجه چندانی نمی‌کرده‌اند و دیگری بیان لایة دیگری از ناخودآگاه تاریخی ایرانیان و تنفر آن‌ها از اسکندر به دلیل رفتارهای وحشیانة او نسبت به ایران است که در قالب چنین واژه‌هایی خود را نشان می‌دهد.

ج) تفاوت دیگری که میان دو اثر منثور (داستان اسکندر در داراب‌نامه و اسکندرنامة منوچهر حکیم) با آثار منظوم دیده می‌شود، این است که در این دو داستان، پدر یا مادر اسکندر به گونه‌ای بخشی از زندگی خود را در مصر یا نزدیک آن گذرانیده‌اند؛ در اسکندرنامة منوچهر حکیم فیلقوز، پدربزرگ اسکندر مصری است و از مصر به روم لشکر می‌کشد و پادشاه مصر می‌شود و در داستان اسکندر در داراب‌نامه، مادر اسکندر پس از ازدواج با داراب و باردار شدن از او، دور از چشم پدر و پنهانی فرزند خود را به دنیا می‌آورد و پس از این با پادشاه قنواط- شهری نزدیک مصر- ازدواج می‌کند.

برای روشن‌تر شدن علت آمیختگی نژاد مصری- ایرانی - رومی اسکندر نخست باید به روایتی نگریست که خواندمیر، صاحب حبیب‌السیر آورده است. این نویسنده چند روایت دربارة نژاد اسکندر ذکر می‌کند، در یکی از روایت‌ها گفته شده: «و جمعی گفته‌اند که فیلقوس دختر خود را به جهت قطع مادة نزاع به بازر، پادشاه اسکندریه داد و به سببی از اسباب ملک اسکندریه، مخّدرة قیصر را در حالی که به اسکندر حامله بود به خانة پدر گسیل نمود و ملکه در راه وضع حمل کرد. از غایت دلتنگی در صحرا پسر را تنها گذاشت و میشی از رمه که در آن بیابان می‌چرید، ملهم شده هر لحظه به سر پسر می‌رسید و او را از شیر سیر می‌گردانید و عجوزه‌ای آمد شد گوسفند را دیده، از عقبش بشتافت...» (خواندمیر، 1362: 1/209). مجدالدین کیوانی دربارة علت نسب مصری اسکندر می­گوید: «خوش­رفتاری اسکندر با کاهنان مصری و ادای احترام نسبت به پرستش­گاه­هایشان موجب شد که آنان وی را پسر خدای آمون بخوانند و متعاقب آن گروهی از مصریان به فکر جعل نژادی مصری برای وی بیفتند. طبق نسب­نامه­ای که مصریان برای اسکندر ساخته­اند، وقتی نکتانیبو، پادشاه مصر، به دنبال لشکرکشی اردشیر سوم هخامنشی به مصر از تخت و تاج محروم شد، به امید گرفتن کمک پیش فیلیپ، شاه مقدونی رفت. در آن­جا در لباس یک منجم و به یاری جادو دل المپیاس را ربود و با وی ارتباط یافت و اسکندر ثمرة این پیوند نامشروع بود» (کیوانی، 1377: 351).

در روایت داستان اسکندر در داراب‌نامة طرسوسی، تنها بخش آغازین داستان عوض شده و به جای بازر، پادشاه اسکندریه، داراب آمده است و بقیة ماجرا درست مانند مطالبی است که مؤلف حبیب‌السیر از دیدگاه برخی مورّخان نقل کرده است و روایت منوچهر حکیم در اسکندرنامه، روایتی شگفت‌انگیز از پدر اسکندر، فیلقوز است- البته در این داستان پدربزرگ اوست؛ چون بخش ایرانی شدن اسکندر به روایت افزوده شده- گویی فیلقوز مصری است.

دربارة این آمیختگی باید به چگونگی پدید آمدن افسانة اسکندر نگریست؛ پس از آن­که کالیستنس مورخ، خواهرزاده­ و شاگرد ارسطو به فرمان اسکندر زندانی شد و اندکی بعد در گذشت، دو نفر از دستیاران اسکندر به نگارش زندگی این فاتح، دست زدند. نخستین آنان اریستوبولس بود که در سرتاسر آسیا و پنجاب اسکندر را همراهی کرد و پس از وفات اسکندر تاریخ زندگیش را در مقدونیه نگاشت. هم­زمان با او بطلمیوس، فرماندار نظامی مصر و بنیان­گذار دولت بطالسه در شمال آفریقا به ضبط و انتشارخاطرات عهد اسکندری دست زد. او در پی آن بود که افتخار و برکت نام اسکندر را تنها برای قلمرو خود نگه دارد. از همین رو، جنازة شاه را با احترام فراوان به اسکندریة مصر برد و در آن­جا کیشی به نام اسکندرپرستی پدیدار ساخت(ویلکن،1376: 328). پس از این آثار، انتشار کتاب اخبار اسکندر در مصر، بیش از پیش شخصیت تاریخی این پادشاه را به افسانه نزدیک کرد و زمینه را برای چندگانگی و ابهام در زندگی و شخصیت او فراهم آورد، «کتاب اخبار اسکندر از افسانه‌های یونانی و مطالب آن مأخوذ از سپاهیان اسکندر است که در بازگشت به یونان، اخبار او را در آن سرزمین منتشر ساخته و مایة ظهور داستان‌ها و قصصی در باب او شده بودند و از مجموع آن‌ها داستانی پدید آمد که نویسنده‌ای در حدود قرن سوم میلادی در مصر آن را گرد آورده، به یونانی نگاشت و به یکی از مورخان معاصر اسکندر موسوم به کالیستنس نسبت داد. این کتاب علی الظاهر به پهلوی ترجمه شد و سپس گویا مطالب آن به وسیلة سریانیان با بعضی اضافات به ادبیات عربی راه جست و با روایت منسوب به ذوالقرنین آمیخته شد و از تازیان به همة مسلمانان و از آن جمله به ایرانیان رسید...» (صفا، 1369 :90)

از آن­جا که نخستین کسی که افسانه‌اش به زبان یونانی دربارة اسکندر رایج شده، مصری بوده، چه بسا بتوان گفت، روایت یا روایت‌های مطرح دربارة اسکندر با رنگ و بویی مصری به نگارش درآمده بودند و راویان ایرانی، به شیوه‌ای دلخواه و برای پسند مخاطبان خود و هم­چنین با توجه به زمینه‌های تاریخی یکی از حوادث دوران داریوش اول 1، به جای پادشاه مصر و ازدواج او با دختر فیلقوس، نام داراب را ذکر کنند و از این رو نوعی آمیختگی پدید آمده است.

پرسش دیگری که در این باره مطرح می‌شود این است که چرا مصریان و ایرانیان و یا حتی دیگر اقوام دست به چنین نسب‌سازی‌هایی برای اسکندر زدند؟

بر پایة متون تاریخی، المپیاس مادر اسکندر بر این باور بود که فرزندش، پسر ژوپیتر است که به صورت ماری در بستر او آمد و نتیجة این آمدن تولد او بوده است (پیرنیا،1344: 1213). دلیل المپیاس برای چنین ادعایی این بود که او نسب خود را به خاندان سلطنتی اپیر می‌رساند که مبدأ  این خاندان نیز به اشیل، پهلوان نیمه خدا منسوب شده است. (پلوتارک، 1369: 395) افزون بر این در زمان قتل فیلیپ «دربارة حلال‌زادگی اسکندر نیز شایعاتی وجود داشت»(رابینسون، 1370: 360).

بدیهی است وجود چنین شایعاتی دربارة اسکندر و مادر او در میان رومیان آن هم در زمان حیات اسکندر، زمینة مناسبی برای دیگر اقوام فراهم می‌ساخت تا به گونه‌ای نژاد او را با خود پیوند دهند تا بتوانند با این شیوه، اندکی از حقارت خود را پس از شکست بکاهند و تحمل شکست تلخ و تاریخی را بیشتر داشته باشند.

4-2. خلق و خو و شخصیت

بررسی شخصیت اسکندر در متون تاریخی نشان می‌دهد، «به احتمال زیاد، اسکندر قوت و اراده و تصمیم را از حس جاه‌طلبی پدر و تندخویی را از خون مادر به ارث برده بود.» (دورانت، 1370: 2/600) و هنگامی که اسکندر «مردی با شور اهریمنی به نظر می‌رسد، می‌توانیم او را تا حد زیادی میراث‌خوار مادرش المپیاس بشماریم که این صفت را به اعلادرجه دارا بوده» (ویلکن، 1376: 91) و جز جنایت و تخریب نمی‌توانست روح این «مرد عصبی و پرشور را پاسخ گوید» (گریمبرک، 1369: 2/224).

در شرایط حاصل از نابخردی‌های داریوش سوم در بهره‌وری از مجموعه نیروهایی که در اختیارش بود، اسکندر در جنگ‌های گوناگون پیروز ‌شد و ناگهان خود را در جلو دروازه‌های تخت‌جمشید دید، «شهری بی­دفاع که بی مقاومت مسلحانه، با اطمینان به عفو تسلیم شده است... اما شهر و مردم آن قصابی و سلاخی می‌شوند» (بویس، 1375: 3/418) و «مردان همه بی‌رحمانه کشته شدند و زنان به کنیزی برده شدند...» (اومستد، 1357: 722) اسکندر پا را از این فراتر گذاشته و «در نامه‌هایش می‌بالید که چگونه فرمان کشتار عام اسیران پارسی را داده بود» (همان، 723). او چنین برداشت کرده بود که «آتش زدن کاخ جمشید یک اعلامیة سیاسی برای آسیا می‌باشد» (ویلکن، 1376: 397).

این واقعیت‌های تلخ تاریخی باعث شد که سیمای اسکندر در متون پهلوی مانند ارداویرافنامه، دینکرت، بندهشن، کارنامة اردشیر بابکان و شهرستان‌های ایران منفی باشد و «او را یک عنصر بیگانه و بر هم زنندة دین و آیین و پریشان‌کنندة کتب دینی دانسته و از وی سخت مذمت نموده و نامش را به بدی و زشتی یاد کرده‌اند، به طوری که غالباً هرجا اسمی از وی برده شده صفت گجسته (ملعون) با نامش همراه است» (صفوی، 1364: 25)

این پیشینه باعث شده که در شاهنامة فردوسی به جز در داستان مستقل اسکندر در چند جا فردوسی نیز هماهنگ با تصویر یادشده در کتاب­های پهلوی تصویری منفی از این پادشاه ارائه کند. یک جا هنگامی که اردشیر از اردوان می‌گریزد و به پارس می‌رود، با جمع شدن مردم بر گرد او اردشیر به مردم می‌گوید:

کسی نیست زین نامدار انجمن
که نشنید اسکندر بدگمان
نیاکان ما را یکایک بکشت

 

ز فرزانه و مردم رای‌زن
چه کرد از فرومایگی در جهان
به بیداد آورد گیتی به مشت
                     (فردوسی، 1374: 6/130)

هم‌چنین جایی دیگر بهرام گور در یکی از مجالس خود نام برخی از پادشاهان گذشته را یاد می‌کند و اردشیر را بزرگ‌ترین پادشاه می‌خواند و دربارة اسکندر می‌گوید:

بدانگه که اسکندر آمد ز روم
چو دارای شمشیرزن را بکشت

 

به ایران و ویران شد این مرز و بوم
خور و خواب ایرانیان شد درشت
                                  (همان،7/371)

این تصویر که البته در شاهنامه پررنگ و برجسته نیست، در کنار تصویری دیگر از اسکندر است که در داستان مستقل و مفصل اسکندر دیده می‌شود. در این داستان از شاهنامه، اسکندر شخصیتی پاک و مثبت دارد. او فرزند داراب است و پس از کشته شدن او رفتاری مناسب با جنازة دارا و خانواده‌اش دارد، به گونه‌ای که همسر دارا و مادر روشنک در نامه‌ای به اسکندر، آرزوی نیکویی برایش دارد.

تو را خواهم اندر جهان نیکویی

 

بزرگی و پیروزی و خسروی
                                    (همان، 7/9)

او حتی به مکه می‌رود و نژاد اسماعیل را برمی­کشد و مسئولیت خانة خدا را به آن‌ها وامی‌گذارد (همان، 43).

به طور کلی در شاهنامه، اسکندر فردی دوراندیش، صلح‌جو، پیامبرگونه و دوستدار عدالت و مهرورز توصیف شده و به جنایات و آدم‌کشی‌های او اشاره‌ای نشده است.

شاید این پرسش پیش آید که فردوسی با وجود تصویرهای بد و نامطلوبی که از اسکندر در جاهای دیگر از شاهنامه ارائه کرده، چرا در داستان مفصل اسکندر چهره‌ای مطلوب و مثبت را به تصویر کشیده است؟

چنین می‌نماید همان‌گونه که براون و نولدکه 2 گفته‌اند فردوسی، داستان اسکندر را از منابع عربی گرفته باشد، از همین رو سیمای اسکندر در این داستان هماهنگ با چهرة مطلوب و پیامبرگونه‌ای است که از سوی تاریخ‌نویسانی مانند طبری، یعقوبی، مسعودی، بلعمی و... ارائه شده است.

در این باره­ از دو جنبة متفاوت می­توان دو احتمال را مطرح کرد؛ یکی از نظر محدود بودن منابع در زمان فردوسی و دیگری شرایط اجتماعی­- سیاسی عصر فردوسی.

دربارة احتمال نخست، می­توان گفت بررسی متون کهن موجود دربارة اسکندر نشان می­دهد، فردوسی در زمان خود جز متنی که آن را به نظم کشیده، در اختیار نداشته است و با بی‌میلی و بی‌رغبتی به این کار دست زده است، چون در هیچ جای داستان مانند نظامی، خود سخنی در مدح و ستایش اسکندر نمی‌گوید. دربارة احتمال دوم نیز باید گفت، فردوسی با توجه به فضای حاکم بر جامعه و طرح مباحثی چون شیعه بودن او و مطرح شدن اسکندر در حد یک پیامبر در آثار عربی اسلامی، نگران بوده، اگر اسکندر را به گونه‌ای متفاوت با شرایط حاکم بر دربار تصویر کند، بدخواهان او فرصت را غنیمت شمرده و اتهاماتی دیگر بر او وارد سازند.

تصویر مثبت؛ اما بسیار کم­رنگ اسکندر در شاهنامه و در آمیخته شدن چهرة او با ذوالقرنین در قرآن از سوی تاریخ‌نگارانی مانند طبری، مسعودی، بلعمی و...زمینة مناسبی در افکار عمومی مردم ایران فراهم آورد تا شاعری مانند نظامی برای گزینش چهره‌ای مطلوب و پادشاهی آرمانی بر آن شود تا داستان اسکندر را به نظم کشد و ویژگی‌های کاملاً پسندیده و آرمانی پادشاه دلخواه خود را در وجود فردی بریزد که افزون بر پادشاهی، پیامبر نیز هست. از دیدگاه نظامی اسکندر موحد است و همة پیروزی‌های خود را از خدا می‌داند و در همه حال شکرگزار خداست. امکانات لازم را برای فراگیری دانش‌های گوناگون فراهم می‌آورد و به دانشوران اهمیت می‌دهد و با ساختن عبادتگاهی نهانی می‌کوشد از آفات قدرتمندی و جاه‌طلبی پرهیز نماید (کرمی، 1383: 150-151).

او هم‌چنین از عیّاشی و می‌خوارگی به دور است و عدالت‌ورز و اهل مشورت با دانشمندان است و از طمع‌ورزی به مال مردم می‌پرهیزد و به پیمان‌های خود سخت وفادار است.

نظامی دو سفر برای اسکندر در نظر می‌گیرد؛ سفر نخست او هنگام پادشاهی است و سفر دومش پس از برگزیده شدن به پیامبری است.

امیرخسرو دهلوی که به پیروی از نظامی داستان اسکندر را به نظم کشیده، دیدگاه‌های مطرح دربارة پیامبری اسکندر را نمی‌پذیرد و آن را مردود می‌شمارد:

سکندر که فرّخ جهان شاه بود
گروهی زدند از ولایت درش
به تحقیق چون کرده شد بازجست

 

به فرّخندگی خاص درگاه بود
گروهی نبشتند پیغمبرش
درستی شدش بر ولایت درست
                  (امیرخسرو، 1997: 27-28)

این شاعر هیچ‌گاه در سرودة خود ویژگی‌های پیامبران را برای اسکندر به کار نبرده و با توجه به همین دیدگاه، امیرخسرو، آیینة اسکندری را در دو بخش نسروده و کل ماجراهای اسکندر را در یک بخش گنجانیده است. البته در این اثر، اسکندر موحد است و کوشش فراوانی برای از میان بردن زرتشتیان دارد (همان، 174-175).

چنین می‌نماید امیرخسرو بیشتر در پی این بوده که اندیشه‌ها و مسائل مورد نظر خود را به خواننده ارائه کند و کمتر به جنبه‌های گوناگون زندگی و شخصیت اسکندر پرداخته است. با وجود این گاهی می‌توان از برخی ماجراها جنبه‌های از تصویر او را دریافت.

برای نمونه، اسکندر پس از شکست دادن خاقان چین با او رفتاری انسانی دارد و غنائم جنگی را به خاقان بازمی‌گرداند. (همان، 151-153) و با افلاطون حکیم فروتنانه رفتار می‌کند و به مردم کشورهای مغلوب ستم روا نمی‌دارد و خداترس است و در شجاعت و دلاوری بی‌نظیر است. گفتنی است این تصویر به اندازة تصویری که نظامی از اسکندر ارائه داده، آرمانی نیست و اعتدال بیشتری در سیمای اسکندر در این اثر دیده می­شود.

در «خردنامة اسکندری» جامی از امیرخسرو کمتر به کنش‌ها و حوادث زندگی اسکندر و شخصیت او پرداخته است و اگر خردنامه‌های گوناگون حکیمان و حکایت‌های مختلف این منظومه را حذف کنیم، ابیات فراوانی از منظومه باقی نمی‌ماند، در این اثر بیش از هر چیز بر حکمت‌اندوزی و خردورزی اسکندر تأکید شده است، چون او از حکیمان برجستة زمان خود می‌خواهد برایش خردنامه‌ای تدوین کنند تا خود و دیگران از آن‌ها بهره گیرند. به طور کلی تصویر اسکندر در این داستان تصویرحکیمی دانش‌دوست و مهرورز است تا پادشاهی کشورگشا و عادل. اعلاخان افصح‌زاد براین باور است که در خردنامة اسکندری، جامی سیمای شاه ایده‌آل را نسبت به گذشتگان مکمل‌تر و مسلم‌تر به تصویر کشیده است (افصح‌زاد،1378: 215).

در اسکندرنامة منثور به روایت کالیستنس، اسکندر پس از رسیدن به قدرت، هدف  از لشکرکشی خود و گشتن به دور جهان را این گونه به زبان می‌آورد: «مرا آرزوی آن است که هرجا برسم رسم‌های نیک بنهم و ملوک را به راستی بنشانم و با رعیت و زیردستان رفق نمودن تحریض کنم... و از جور و قهر خود رعیت و زیردستان را ایمن دارم که بهترین سیرتی و طریفتی پادشاهان را آن است که رعیت را از عدل و انصاف خود همگنان را بهره‌مند گردانند.» (اسکندرنامه،1343: 7)

این سخنان زیبا و انسانی که با تصویر اسکندر در اسکندرنامه‌های منظوم هماهنگ است، در همین اثر در عمل به چپاولگری و غارت مال و جان و ناموس بسیاری از مردم کشورهایی مانند کشمیر، هند، چین، شهر ترکان، یمن و ولایت دوال­پایان بدل می‌شود. برای نمونه در ولایت دوال پایان اسکندر همة مردان را از دم تیغ می‌گذراند و به لشکریانش اجازه می‌دهد به زنان دوال­پا که توان راه رفتن ندارند، تجاوز کنند. (همان، 97) و در کشمیر «هفت روز شهر را غارت کرد»(همان، 44) و در «یمن اسکندر شهر را غارت فرمود و در سرای منذر (پادشاه یمن) رفت، زن بگریخت، سپس شاه اسکندر منذر را شکنجه فرمود کردن...»(همان، 127) هم‌چنین در شهر کشمیر «اسکندر فرمود: چنان که چندین هزار دختر را مهر دختری برگرفتند و چندان نعمت و برده از کشمیر بیرون آوردند که اندر حد و عد نگنجد» (همان، 44).

و در شهر ترکان «اسکندر چهار ماه در آنجا بنشست و چندان زنان و دختران را برده کردند که اسکندر و لشکر از آن سیر گشتند.»(همان، 249) و در ولایت دیوس، اسکندر «لشکرگاهی عظیم بزد و دیگربار طمع در مال و زنان آن ولایت کرد»(همان، 313) رفتار اسکندر گاه وحشیانه و غیرانسانی است؛ در یکی از ماجراها، او سر یکی از زنانش را به دلیل خطای ناکرده با وجود حاملگی می‌برد و برای تمسخر پدر آن زن، سر و اندام او را در صندوقی می‌گذارد و نزد پدرش می‌فرستد. پدر بیچاره، با دیدن وضعیت دخترش در صندوق، حالتی جنون‌آمیز پیدا می‌کند (همان، 615).

مال دوستی اسکندر در این داستان به حدی است که چشم طمع به مال و ثروت وزیر و استاد خود، ارسطاطالیس می‌دوزد و ارسطاطالیس حاضر می‌شود، بخش بزرگی از ثروت خود را به او بدهد (همان، 275). اسکندر، پس از  کشف خزاین پادشاهان، گنج را همراه با دو نفر به جایی می‌برد و پنهان می‌کند و پس از آن افراد همراه خود را می‌کشد تا کسی جز خودش از جای گنج آگاه نشود.

در کنار چنین ویژگی‌های ناپسند، گاهی اسکندر رفتاری پارساگونه دارد. برای نمونه وقتی در کشمیر به سرای زنان پادشاه می‌رود «ایشان (زنان) بیامدند و خدمت کردند. شاه اسکندر از پارسایی که بود در ایشان نگاه نکرد و سر پایین افکند» (همان، 45). هم‌چنین وقتی در هند لشکریانش وی را برمی‌انگیزند که به زنان و دختران فورشاه تجاوز کند، می‌گوید: «معاذالله که من چنین نمایم با سرای زنان او کس را کار نیست»(همان، 21). هم‌چنین راوی در برخی موارد از کرامات پیامبرگونة او سخن رانده است. در یکی از ماجراها در این باره آمده است: «پس اسکندر مردی دانا و عاقل بود و به فراست پوشیده‌ها همی دانست و قومی خود برآنند که او پیغامبر بود؛ اما وحی به خواب دیدی» (همان، 48). او هم‌چنین با آموختن نام اعظم خداوند از یک زاهد در مواقع ضروری از آن استفاده می‌کند و از این طریق مشکلات و تنگناهای فراوانی مانند جنگ با پریان و جادوگران را پشت سر می‌گذارد.

اسکندر در این داستان در میدان جنگ حضور چشمگیری ندارد و دربارة شجاعت و دلاوری او مطلب چندانی دیده نمی‌شود.

به طور کلی بارزترین ویژگی‌های اسکندر در این داستان شهوت‌بارگی، حرص به جهان‌گشایی، چپاولگری، زراندوزی و کوشش برای جاودانگی است، البته گاهی اوقات رفتارهای پارساگونه و زاهدمنشانه‌ای نیز دارد.

شخصیت اسکندر در داراب‌نامه نیز تناقض دارد؛ هرچند او ادعای گسترش دین حق در جهان دارد و می‌گوید برای درستی و پاکی لشکرکشی کرد؛ اما رفتارهایش این گونه نیست، برای نمونه نسبت به دارا رفتاری ریاکارانه دارد، او با وجود این که ادعا می‌کند با دارا برادر است،  وقتی خبر زخمی شدن دارا به دست دو نفر از امیران ایرانی را می‌شنود، واکنشی این گونه دارد، «اسکندر از شادی هم‌چو گل  بشکفت و آهسته سخنی با او (آورندة خبر) بگفت، تا زمانی برگذشت اسکندر خازن را فرمود فلان گوهر را بیاور... و اسکندر آن گوهر به او داد...» (طرسوسی، 1356: 1/416). این شادمانی با رفتار اسکندر بر بالین دارای زخمی شده و در حال مرگ کاملاً مغایر است،«اسکندر خود را از اسب درانداخت و جامه بر خود چاک کرد و کلاه از سر بینداخت و پیش داراب بر خاک بنشست و سر داراب را بر کنار نهاد. چنان بگریست که اگر سنگ او را دیده بودی و مرغ و ماهی از آن حالت خبردار شدی بر گریة شاه اسکندر گریه آمدی» (همان، 462-463).

در این داستان، اسکندر مانند اسکندر در اسکندرنامه‌های منظوم چندان پاس دانشمندان و حکیمان را ندارد. برای نمونه وقتی او از ارسطاطالیس، استاد خود، می‌خواهد نزد داراب برود و او پاسخ منفی به اسکندر می‌دهد، بی‌درنگ او را به زندان می‌افکند و ارسطاطالیس به دلیل این بی‌حرمتی‌ دعا می‌کند، همة علومی که به اسکندر آموخته، از یاد او برود و چنین می‌شود. اسکندر در این روایت قدرت تصمیم‌گیری ندارد و برای کوچک‌ترین کار، به یاری دیگران؛ بویژه، دختر دلاور ایرانی، بوران‌دخت نیازمند است.

بی‌رحمی و خونریز بودن اسکندر با توصیف مردان یکی از مناطق شمال آفریقا بیشتر روشن می‌شود، در این منطقه اسکندر کسی را نمی‌یابد تا دربارة آن اطلاعات به دست آورد. پس از جستجوی فراوان مردی را می‌یابد و او علت پراکنده شدن مردم را چنین توصیف می‌کند: «چنین شنیدیم که شما (اسکندر) به هر شهر برسید، هرکه را بیابید بکشید و توشة ایشان نیز ببرید و آتش به خانه‌های مردمان اندر زنید» (همان، 2/467) و در جایی دیگر با مردمان یکی از مناطق بدوی که هیچ مزاحمتی برایش ندارند، این گونه رفتار می‌کند، «زنگیان مردم وحشی بودند و تیر و کمان ندیده بودند، چون تیر در تن ایشان می‌رفت، ایشان انگشت بر آن سوراخ می‌نهادند تا خون بیرون نیاید و هرکه را به شکم آمدی زمانی بودی و بمردی»(همان، 2/561). پس از این بیشه‌ای را که زنگیان در آن پناهنده شده‌اند، آتش می‌زند و همة آن‌ها را زنده زنده در آتش می‌سوزاند. (همان)

با وجود چنین رفتارهایی از سوی اسکندر، وقتی از او علت لشکرکشی‌هایش را می‌پرسند، می‌گوید: «از جهت آن آمده‌ام تا دین خدای آشکارا کنم تا همه گواهی دهید که خدا یکی است...»(همان، 2/415). او هم‌چنین بارها در پیشگاه خدا گریه و زاری می‌کند. به زیارت آدم می‌رود. بت‌های خانة کعبه را می‌شکند و پیشاپیش به رسالت محمد (ص) گواهی می‌دهد و به دلیل علاقه به پیامبران خدا شخصی از خاندان ابراهیم را به حکومت مکه می‌گمارد.

در این داستان قرار گرفتن بوران‌دخت، دختر داراب، در برابر اسکندر و شجاعت و دلاوری این دختر و پیروزی‌های او بر اسکندر شخصیت اسکندر را ضعیف و ترسو و ناتوان نشان می‌دهد. در یک حادثه وقتی بوران‌دخت، با زنگیانی که در پی کشتن اسکندر و اطرافیانش هستند، می‌جنگد و شکستشان می‌دهد، «اسکندر و آن جمله خلقان بر وی آفرین کردند و گفتند اگر تو نبودی ما همه را هلاک کرده بودند...» (همان، 2/259).

شخصیت اسکندر در این داستان مانند شخصیت او در اسکندرنامه به روایت کالیستنس متناقض است. او با وجود ادعا برای گسترش دین حق از پاسخ مستدلّ و قانع‌کننده در برابر پرسشگرانی که از او دلیل وحدانیت خدا را می‌پرسند، ناتوان است. اما فرشتگان چون او را فرستادة خدا می‌دانند، در بسیاری از تنگناها یاریش می‌دهند و بارها خداوند به گریه‌هایش پاسخ مثبت می‌دهد و دعایش را اجابت می‌کند. گاهی مردمان بی‌گناه را وحشیانه از میان می‌برد و گاه بی‌هیچ دلیل قانع‌کننده‌ای برخی از مکان‌ها را آباد می‌سازد. در نوجوانی سرآمد دانش‌های گوناگون است، اما به یکباره به دلیل بی‌احترامی و قدرناشناسی نسبت به استادش همه چیز را فراموش می‌کند.

در اسکندرنامة منوچهر حکیم نیز تناقض‌های موجود در دو داستان منثور پیشین دیده می‌شود؛ او در این داستان پیامبر خداست و از این فراتر مانند یک شیعه به امام علی(ع) باور دارد. نسیم گفت: «ای دلاور اسکندر پیغمبر خداست و خدمت او بر همه کس واجب  است» (منوچهر حکیم، 1327: 26). او در این داستان بیش از دیگر داستان‌ها، با خدا ارتباط دارد و همة کوششش، گسترش دین اسلام (عیسی) است. با مردم کشورهای شکست‌خورده رفتاری مناسب دارد. برای حکیمان و دانشمندان مانند ارسطو، ارزش قایل است. برای باطل کردن سحر جادوگران، لااله الاالله، محمد رسول الله، علی ولی الله می‌گوید(همان، 334). اسکندر سنگ سفیدی در غار کعب از حضرت آدم گرفته که بر آن نوشته شده «لا اله الاالله، محمد رسول الله و علی ولی الله» (همان، 341) و هنگام مسلمان کردن افراد مغلوب از آنان می‌خواهد لااله الاالله و عیسی روح الله (همان، 331) بگویند و در آغاز نامه‌هایش نام ابراهیم، عیسی، محمد و پس از آن نام خود را می‌آورد (همان، 341) و گاه نام ابن عم پیامبر، علی (ع) را نیز می‌آورد. (همان، 356) و در پایان نامه‌هایش می‌نویسد: یا الله یا محمد یا علی (همان، 379) و در بیشتر مواقع هنگام قرار گرفتن در مشکل سجاده پهن می‌کند و نماز می‌خواند و پس از نماز مشکل به کمک یکی از پیامبران مانند خضر، الیاس؛ بویژه ابراهیم حل می‌شود و دیگر به کوشش و تلاش هیچ نیازی ندارد. (او بسان بسیاری از پادشاهان صفوی به خرافه باور عمیقی دارد.) در کنار چنین ویژگی‌هایی، اسکندر مانند شاطرهای دوران صفوی سخن می‌گوید و از گفتن دشنام‌های بسیار رکیک ابایی ندارد (همان، 431، 414 و 425). او هم‌چنین بسیار پول‌دوست است. (همان، 503، 414،415 و 184) و گاه به عهد و پیمان خود وفا نمی‌کند. (همان، 411-413) و برخی مواقع آن قدر ضعیف و بی‌اعتقاد است که به دلیل شکست به خودکشی دست می‌زند، «وضو تجدید نمود و نمازکرده با  خود گفت که دیگر این زندگانی از برای من حرام است. پس از جای برخاست و کمند آصف را از کمر گشود. بر شاخة درختی انداخت و سر دیگر را بر گلوی خود خفت نمود. چنان تاب داد که پایش از زمین کنده شده، بیهوش گردید...»(همان، 320) البته در این ماجرا نیز ابراهیم خلیل به فریادش می‌رسد و از مرگ می‌رهاندش.

اسکندر در این داستان هرجا دختری زیبا می‌بیند، با او ازدواج می‌کند، به گونه‌ای که با بیش از 50 دختر پادشاه پیمان زناشویی می‌بندد و البته گاه حتی نسبت به زنان دیگر نیز رشک می‌برد.(همان، 484) او هم‌چنین وقتی فرزندی نصیبش می‌شود که یک پارچه گوشت است، همسر و فرزند خود را از بارگاهش دور می‌کند. (همان، 188)و البته بعدها به دلیل همین رفتار ناپسند از سوی خداوند بسختی مجازات می‌شود.

در یک جمع‌بندی کلی از تصویر شخصیت اسکندر در اسکندرنامه‌های منظوم می‌توان گفت، تصویر مثبتی که از او در آثار تاریخی و متأثر از روایات عربی شروع شده بود، در داستان اسکندر در شاهنامه ادامه یافت و در اسکندرنامة نظامی، آیینة اسکندری امیرخسرو و خردنامة اسکندری جامی نیز به گونه‌ای تکرار شد؛ اما این تصویر در این آثار یکسان نیست. فردوسی با توجه به اندیشه‌ها و باورهایش، متن داستانی که در اختیار داشته بدون برجسته کردن جنبه‌های گوناگون شخصیتی اسکندر و شاید بتوان گفت حتی با کم‌رنگ کردن این جنبه‌ها، تصویر مثبت؛ اما کم‌رنگی از اسکندر ارائه کرده و نظامی این تصویر را تا حد ممکن پرورانده است، چه از جنبة دینی و چه از جنبة سیاسی و اجتماعی. (برای آگاهی بیشتر رک. مجدالدین کیوانی، 1377: ص368-369).

امیرخسرو چه بسا به دلیل ایرانی نبودنش، واقعیت تاریخی کوشش اسکندر برای از میان بردن زرتشتیان را پررنگ‌تر از دیگر سرایندگان به نظم کشیده و بیش از آن که در اندیشة برجسته‌ کردن جنبه‌های گوناگون شخصیت اسکندر باشد، به تبیین اندیشه‌های حکمی خود پرداخته است و جامی بدون پرداختن به موضوعاتی مانند ایرانی بودن یا نبودن اسکندر و از میان رفتن زرتشیان به فرمان اسکندر و دیگر ماجراهای او، آموزه­های حکمی مورد نظر خود را در قالب خردنامه‌های گوناگون خطاب به اسکندر به نظم کشیده است و از همین رو اسکندر در این داستان چهره­ای دانش‌دوست و خردورز پیدا کرده است:

که شاها سکندر همه بخردی است

 

دلش روشن از پرتو ایزدی است
                         (جامی،1378: 2/441)

این تصویر مثبت تا حدی در اسکندرنامه­های منثور نیز دیده می­شود، اما تفاوت مهم آثار منظوم و منثور این است که در آثار منثور درکنار تصویر پیامبر گونه و پارسامنشانة اسکندر، تصویر منفی از اسکندر در اسکندرنامه به روایت کالیستنس و داستان اسکندر در داراب­نامه پر رنگ­تر از اسکندرنامة منوچهر حکیم است. شاید بتوان دلیل وجود چنین تناقض آشکاری در اسکندرنامه­های منثور را در عوامل زیر دانست:

1. در متون دست اول، مولّفان برای تدوین و تالیف کتاب خود، انسجام متن را در نظر می­گیرند و با توجه به دانش بالاترشان نسبت به نقالان و راویان عامه می­کوشند، در حد ممکن تناقضی در اثرشان نباشد؛ اما در داستان­های عامیانه راوی یا راویان چندان به این موضوع خود را پای­بند نمی­دانند، از همین رو ممکن است، برخی تناقض­ها در آثارشان به چشم بخورد.

2. راویان داستان­های عامیانه با دو برداشت از تصویر اسکندر در جامعة خود روبه رو بوده­اند، از یک­سو با روایت‌های مطرح و موجود و بازسازی شده با فرهنگ اسلامی از سیمای اسکندر مواجه بوده­اند که افرادی مانند نظامی این تصویر را در آثار خود باز نمایانده­اند و از سوی دیگر ته مانده­ای از تصویر ویرانگر و خونخوار اسکندر در ذهن داشته­اند که به گونه­ای در بخش­هایی از شاهنامه دیده می­شود و در ضمیر جمعی مردم ایران پاک نشده است، از همین رو، از زبان مردم کشورهای گوناگون به چنین تصویری از اسکندر پرداخته­اند و نتوانسته­اند از ویرانگری، چپاولگری و بدرفتاری او چشم بپوشند و این دو تصویر متناقض­ به شیوه­ای شگفت، در این آثار ارائه شده است.

3. دربارة پیامبری اسکندر و ضد و نقیض­های مطرح شده در این باره می­توان این احتمال را داد که با توجه به اصرار و تأکید اسکندر و مادر او که اسکندر، پسر زئوس است، در افسانه­های پدید آمده به زبان یونانی، همین فضا و رنگ و بو حفظ شد؛ اما مترجمان غیر مسلمانی که در سده­های نخستین اسلامی آثار گوناگون؛ از جمله اخبار اسکندر را به عربی بازگردانند، می­دانستند توصیف­های خدای­گونه از اسکندر و پسر خدا دانستن او، از سوی مسلمانان پس زده می­شود، از همین رو زیرکانه، مقام خدایی او را تنزل دادند و او را مانند یک پیامبر معرفی کردند و حتی سفری دروغین به مکه برایش ساختند؛ به گونه­ای که او در این سفر با هدفی متعالی به خانة کعبه وارد می­شود. بت­ها را می­شکند و تولیت کعبه را از نااهلان می­گیرد و به نیاکان پیامبر گرامی ­اسلام (ص) می­سپارد. همین فضا، زمینة مناسبی فراهم می‌کند که فردی مانند وهب ­بن منبه، با تطبیق برخی روایت­ها اسکندر را با ذوالقرنین مطرح شده در قرآن یکی بداند (مجمل التواریخ و القصص،1318: 31). دربارة ترجمة اخبار اسکندر به عربی در تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیا، تالیف حمزه بن الحسن­الاصفهانی روایتی نقل شده از کتاب حبیب­بن بهریز مطران الموصلی که آن را از یونانی به تازی نقل کرده است (حمزه اصفهانی،1340: 124) و از آن پس در متون تاریخی اسلامی و برخی آثار ادبی فارسی از اسکندر مانند یک پیامبر یاد شده است. «مهم­ترین مسأله در شرح احوال اسکندر برای مسلمانان یکی شدن اسکندر با ذوالقرنینی است که در قرآن(کهف،82-100) از اوسخن رفته است» (کیوانی، 1384 :403).

4-3. جنگ­ها و لشکرکشی­ها

جنگ­ها و لشکرکشی­های اسکندر در روزگار او و به خواست و ارادة خودش؛ بویژه پس از مرگش، شاخ و برگ فراوانی پیدا کرده است و با گذر زمان راویان مطالبی تازه را به روایت­های پیشین افزوده­اند و چهره و سیمای او را متناسب با شرایط اجتماعی خود، تغییر داده­اند، گفتنی است که شاعری مانند نظامی در منظومة خود، قصه‌ها و افسانه‌های ساختگی و مجعول را بیش از فردوسی وارد اثر خود کرده است؛ چون بیشتر در پی این بوده که چهره‌ای آرمانی از پادشاه مطلوب خود به مخاطبان ارائه کند. این موضوع به گونه‌ای شده که نظامی« وقایع تاریخی که مربوط به روزگاران پس از اسکندر است و حتی در ادوار اسلامی اتفاق افتاده، در شرفنامه و اقبالنامه بسیار وارد کرده است» (صفوی،1364: 97).

نظامی خود تاکید کرده است:

نظامی که در رشته گوهر کشید

 

قلم­دیده­ها را قلم درکشید
                          (نظامی،1380: 2/42)

امیر خسرو دهلوی برای تکراری نشدن مطالب منظومه­اش بسیار سریع از لشکرکشی اسکندر به ایران و هند می­گذرد و بخش بزرگی از منظومة خود را به جنگ اسکندر با چینیان؛ بویژه دختری دلاور به نام کنیفو اختصاص می­دهد و در حالی که نظامی در دو بخش اسکندرنامه تفاوتی در مسیر دو سفر اسکندر ندیده، امیر خسرو سفرهای اسکندر را به خشکی و آبی تقسیم می­کند. البته در سفر آبی که هدف اسکندر دیدن شگفتی­های دریاست، کسی جز نگهبان آب با او دیدار نمی­کند. هم­چنین امیر خسرو برخلاف دیگر اسکندر نامه – به استثنای اسکندرنامة منوچهر حکیم- بر این باور است که:

دروغ است کان پادشاه را به ذات
ز عمری کزین گونه اندک بود
چنین خواندم از قصة شان او

 

نیوشنده سی سال گوید حیات
ره فتـح آفـاق در شـک بود
که پانصد فزون بود جولان او
                       (امیر خسرو،1927: 47)

جای شگفتی است که امیرخسرو با وجود نپذیرفتن نسب ایرانی اسکندر بر پایة برخی شواهد و قرائن، استدلال بسیار نادرستی برای طول عمر اسکندر می­آورد. هرچند منوچهر حکیم، راوی اسکندرنامه در دوران صفوی نیز برای اسکندر عمری پانصد ساله در نظر گرفته؛ اما با توجه به حوادث فراوان غیر طبیعی در این کتاب و جنگ اسکندر با غولان و جنیان و پریان، این موضوع چندان شگفت نمی­نماید. در حالی که تنها موضوع غیرعادی در آیینة اسکندری طول عمر اسکندر است.

کمترین منظومه‌ای که به چگونگی سفرها و لشکرکشی اسکندر پرداخته، خردنامة اسکندری است به گونه‌ای که می‌توان گفت در آن توجهی به این موضوع نشده است.

در لشکرکشی‌های اسکندر در اسکندرنامه‌های منثور تفاوت‌های فراوانی نسبت به اسکندرنامة منظوم دیده می‌شود. البته گاه هم‌مانندی‌های اندکی میان آن‌ها و نوع لشکرکشی‌های اسکندر در آثار منظوم دیده می‌شود؛ در اسکندرنامه به روایت کالیستنس، افزون بر ذکر برخی مطالب در اسکندرنامه‌های منظوم جنگ اسکندر با پریان به سرکردگی بانویی به نام اراقیت و هم‌چنین نبرد اسکندر با شاه ترکستان و پادشاه یمن و مصر بیشتر برجسته شده، به گونه‌ای که در این داستان بیشتر وقت اسکندر در پیوند با این چند موضوع می‌گذرد.گفتنی دیگر دربارة این اثر حضور پررنگ و تأثیرگذار ایرانیان در جنگ‌های اسکندر است. این پادشاه مقدونی برای کارهای مهمی مانند رسالت و فرماندهی جنگ از ایرانیان بهره می‌گیرد و برای نمونه یکی از امیران ایرانی به نام پیروز طوس نوذر، شجاع‌ترین سردار لشکر است و زیبایی و شجاعت او باعث می‌شود، چندین بار او را با اسکندر اشتباه بگیرند.

در داستان اسکندر در داراب‌نامه نبرد طولانی و توان‌فرسای اسکندر با بوران‌دخت دختر داراب، همة جنگ‌ها و لشکرکشی‌های او را تحت تأثیر قرار می‌دهد و بخش بزرگی از مطالب این داستان به چگونگی هنرنمایی این دختر ایرانی و آزاده در برابر اسکندر و ناتوانی این امیر پرآوازه در برابر او اختصاص یافته است. حتی پس از این که بوران‌دخت بنا به دلایلی با اسکندر ازدواج می‌کند، در لشکرکشی اسکندر به هند، سراندیب، شهر زنان،شهر زنگیان و... بر نقش پررنگ بوران‌دخت در میدان جنگ و اندیشة توانای او در حل مشکلات تأکید شده است و گویی بدون حضور، این دختر ایرانی، اسکندر مترسکی بیش نیست.

در اسکندرنامة منوچهر حکیم، راوی از عنصر مهم و تأثیرگذار عیاری که در داستان‌های عامیانة ایرانی کاربرد فراوانی داشته، بهره می‌گیرد تا در کنار لشکرکشی‌های اسکندر، شگردهای متنوع و گاه خنده‌دار عیاری زمان صفویه به روایت اسکندر تازگی ببخشد.

در این داستان، لشکرکشی‌های اسکندر به سرزمین‌های ایران، هند و چین که در داستان‌های دیگر پررنگ بوده، کم‌رنگ‌تر می‌شود و به جای آن مبارزه‌ای اصلی اسکندر با جادوگران، غولان و دیوان و پادشاهان سرزمین‌های کاملاً تخیلی است. هم‌چنین اسکندر به هرجا می‌رسد و پادشاه آن را مغلوب می‌کند، دختر آن پادشاه را به زنی می‌گیرد و مدتی بعد نقاب‌پوشی با رنگ سبز، آبی، بنفش و... در هنگام مبازرة اسکندر با دشمن ظاهر می‌شود و پس از هنرنمایی روشن می‌شود، این پسر نتیجة ازدواج اسکندر با پادشاه فلان سرزمین است. در این اثر اسکندر مانند داستان اسکندر در آیینة اسکندری پانصدسال می‌زید و هرچند فرزندان او می‌میرند، او گویی پیر نمی‌شود.

در این داستان، آشکارا می‌توان فضای اجتماعی حاکم در دوران صفویه را دید، حضور عناصر غیرطبیعی و تخیلی مانند اجنّه، غولان، دیوان، جادوگران و طلسم‌های شگفت‌انگیز و خرافه‌پرستی‌های گوناگون که در دوران صفویه در داستان‌های دیگری مانند حسین کرد شبستری نیز نمونه‌های آن را می‌توان یافت، پررنگ است. هم‌چنین در این اثر مانند دو داستان منثور دیگر حضور عناصر و نیروهای ایرانی مانند درفش کاویانی و پهلوانانی مانند بانوگشسب برجسته است و تنها عنصر یونانی در آن ارسطوی حکیم، وزیر اسکندر است و که این پادشاه را در این لشکرکشی‌ها، همراهی می‌کند.

به نظر می‌رسد حضور پررنگ نیروهای ایرانی در آثار منثور یاد شده، توجه راویان به مخاطبان عام ایرانی است که شنوندگان آن‌ها هستند. این راویان کوشیده‌اند نقش ایرانیان را در پیروزی‌های اسکندر برجسته سازند و به شیوه‌ای غیرمستقیم غلبة اسکندر را کم‌رنگ و ناچیز جلوه دهند.

 

5. نتیجه‌گیری

پرسشی که پس از بررسی سیمای متفاوت و متناقض اسکندر در اسکندرنامه‌های گوناگون پیش می‌آید، این است که چرا به داستان اسکندر و شخصیت او این همه توجه شده است؟ در پاسخ پرسش بالا می‌توان برخی دلایل را برشمرد:

الف- دلایل کلی

1- ابهام در زندگی و شخصیت اسکندر و افسانه‌ای شدن این شخصیت.

گفته‌اند که اسکندر تا پایان عمر«‌از این اعتقاد عجیب خود که او پسر زئوس- آمون است»، دست برنداشت (سایکس، 1362: 318). او خود را مقدونی نمی‌دانست و خود را از نژاد یونانیان به شمار می‌آورد. (رابینسون، 1370: 359) هرچند روشن است که پدرش فیلیپ مقدونی بوده است. این مرد حتی در زمان خود اجازه می‌داد و درخواست می‌کرد که ویژگی‌های خارق‌العاده و خداگونه به او نسبت دهند. برای نمونه گفته‌اند: «معبد آرتیمس در افسوس در شب تولد اسکندر آتش گرفت و خراب شد، می‌گویند هگسیاس اهل ماگنسیا، تفسیر خنکی در این باره کرده، بدین مضمون که عجیب نیست اگر آن معبد آتش گرفته باشد؛ زیرا آرتیمس مشغول زاییدن اسکندر بوده است» (رابینسون، 1370: 397).

نسبت دادن چنین ویژگی‌هایی به اسکندر و افسانه‌پردازی‌های اطرافیان او و اغراق بیش از  اندازة تاریخ‌نویسانی مانند پلوتارک 3 موجب شد که سیمای اسکندر بیش از پیش برای مردم کشورهای گوناگون افسانه‌ای شود و هر قوم و ملتی به خود اجازه دهد، بخشی از هویت اجتماعی و تاریخی خود را با این چهرة افسانه‌ای شده، متناسب و سازگار سازد.

2- قهرمان‌سازی و ارائة چهره‌ای مثبت از اسکندر در افسانه‌های ایرانی.

شکست امپراتوری بزرگ هخامنشی و پیروزی‌های خیره‌کننده و برق‌آسای اسکندر مردم جهان را به گونه‌ای متحیّر کرد و همین حیرت و شاید وادادگی زمینة مناسبی برای افسانه‌سازان فراهم ساخت تا از اسکندر چهره‌ای شکست‌ناپذیر و قابل تقدیس بسازند و تا می‌توانند دربارة مهربانی و عدالت‌ورزی او مبالغه کنند و کم‌کم از اسکندر سیمای محبوب و دوست‌داشتنی بیافرینند.

بدیهی است چنین چهره­ای مورد پسند مخاطبان باشد و برای شنیدن زندگی و ماجراهایش مشتاق باشند.

3- گسترة لشکرکشی اسکندر که از غرب تا شرق را در برمی‌گرفت، هم‌چنین شاگردی او نزد ارسطو از دو جنبه‌ به داستان‌سازی برای اسکندر کمک کرد؛ یکی از مهم­ترین منابعی که خوانندگان کنجکاو غربی را دربارة شرق افسانه­ای به تحیّر و تأثر وا می­داشت، نامه­هایی بود که شهرت داشت، اسکندر به ارسطو نوشته است و در آن به شرح عجایب سفر خود در شرق پرداخته بود( ویلتس،1352: 23) وجود چنین نامه­هایی که کالیستنس دروغین مصری از آن­ها بهره گرفت و خود نامه­های افسانه­ای فراوانی به آن افزود، به راویان مختلف کمک کرد تا برای جلب نظر مخاطبان خود هرچه در منابع پیشینیان در پیوند با سفر دریا و خشکی در اختیار داشتند به صورت خودآگاه و ناخودآگاه در روایت‌های خود از زندگی اسکندر بیافزایند و بدین ترتیب هرکس با توجه به گستردگی لشکرکشی اسکندر- که در آن هم اغراق شده- او را به جاهای مختلف می‌برد و دربارة آن سخن می‌گفت و دیگری ارتباط و رابطة شاگرد و استادی میان اسکندر و ارسطو زمینه‌ای فراهم کرد که راویان با توجه به سطح دانش خود، حکیمانی را همراه اسکندر به سفرهای شگفت بفرستند و گاهی این حکیمان دربارة موارد گوناگون نظر دهند، به گونه‌ای که در خردنامة جامی، حکیمان متعددی به درخواست اسکندر و برای استفادة او، خردنامه­ می­نویسند. هم­چنین در اسکندرنامة کالیستنس حکیمی مصری متناسب با شرایط، برای اسکندر حکایت می­گوید و در داستان اسکندر در داراب­نامه، حکیمانی هزارساله مانند لقمان و بقراط و همارپال و... بر اسکندر ظاهر می­شوند و به او کمک می­کنند یا در اسکندرنامة منوچهر حکیم، قرار گرفتن حکیمی کافر به نام جالینوس در برابر اسکندر ماجراهای متعدد و متفاوتی را در زندگی این پادشاه پدید می­آورد.

4- وجود روایات متعدد و متفاوت از زندگی و شخصیت اسکندر، دست روایان را برای روایت دوبارة زندگی اسکندر باز می­گذاشته است.

ب) دلایل اختصاصی

1- ساخته شدن یک نژاد ایرانی برای اسکندر و زدودن غبارهای ناخوشایند از سیمای او در برخی روایت‌ها، زمینة مناسبی فراهم آورد تا در کنار عوامل عمومی یاد شده، راویان ایرانی به داستان زندگی اسکندر بیشتر توجه کنند.

2- ارائة چهره‌ای مذهبی و پیامبرگونه از اسکندر و تأکید بر کوشش‌های او در رساندن نیاکان پیامبر اکرم (ص) به تولیت کعبه، در جلب توجه مخاطبان ایرانی تأثیر داشته است و راویان با توجه به چنین تصویری خواسته‌اند، به خواست مخاطبان توجه کنند.

3-توجه ویژة نظامی به اسکندر و پرداختن به شخصیت او در یکی از منظومه­هایش، باعث شده پیروان نظامی در یکی از منظومه­های خود به اسکندر بپردازند و همین موضوع به پدید آمدن آثار بیشتر و مطرح­تر شدن اسکندر کمک کرده است. گفتنی است، حتی بدون در نظر گرفتن آثار پیروان نظامی باز هم تعداد آثار پدید آمدة مستقلّ دربارة اسکندر نسبت به دیگر شخصیت­ها بیشتر است.   

  

پی نوشتها

1- در زمان داریوش اول هفت نفر از پارسیان به طلب آب و خاک از تراکیه نزد امین تاس، پادشاه مقدونیه رفتند. این عده به دلیل کوشش برای تجاوز به زنان مقدونی کشته می­شوند و بعدها الکساندر اول خواهر خود، گی­گه را به بورباس، رئیس بازرسان ایرانی می­دهد که در این باره سکوت کند. این ماجرا و کوشش ایرانیان برای تحمل شکست، زمینة مناسبی فراهم کرده که نام داراب با بورباس عوض شود و صورت کنونی آن مطرح شود (برای آگاهی بیشتر رک: صفوی،1364: 38).

2- با بررسی دیدگاه نولدکه دربارة داستان اسکندر می­توان چنین استباط کرد به دو دلیل زیر فردوسی داستان اسکندر را از منابع عربی گرفته است:

الف. «بنابر تمام شواهد و قرائن حکایت اسکندر نیز مانند کلیله و دمنه ابتدا به عربی و بعد مجدداً به فارسی ترجمه شده است و علّت این که هم در شاهنامه و هم در تألیفات نویسندگان عربی­زبان نقل شده که اسکندر به زیارت کعبه می­رود، تنها همین امر است» (نولدکه،1327: 32).

الف. آمدن واژه­ها با کتابت عربی در برخی داستان­هایی مانند داستان اسکندر نشان دهندة این است که داستان اسکندر از زبان عربی به فارسی ترجمه شده است و راویان در روایت چنین داستان­هایی از کتاب­های فارسی جدید استفاده کرده­اند (همان،33). هم­چنین صفوی در همین باره می­نویسد: «لغات عربی که در اسکندرنامه موجود است به هیچ وجه قابل مقایسه با قسمت­های دیگر شاهنامه نیست و حتی گاهی دیده می­شود که جملات عربی نیز در این قسمت آمده است» (صفوی، 1364: 78).

3- پلوتارک در این باره می‌نویسد: «اسکندر عامل دگرگونی جهان شده است، او با پیوند زناشویی بین ایرانیان و یونانیان بانی نسلی جدید از مردمی گشت که به فرهنگ هلنی دلبستگی یافتند.او راه زندگانی مبتنی بر کشاورزی را به اهالی اراخوسیا (قندهار) نشان داد. او به سغدی‌ها آموخت پدر و مادر خود را به جای نابودی گرامی دارند... او به ایرانیان رسم قدر و حرمت نهادن نسبت به مادران خویش را یاد داد... او خود را برای ترویج عادات عالی بشری همچون پیامبری می‌دانست که باید رسالت درست خویش را به جهانیان عرضه دارند»(ساویل، 1362: 229-230).

1- اسکندرنامه .(1343(. به کوشش ایرج افشار، چاپ‌اول تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
2- افصح‌زاد، اعلاخان .(1378). نقد و بررسی آثار و احوال جامی، تهران: نشر میراث مکتوب.
3- امیر خسرو دهلوی . (1971م). آیینة اسکندری، با تصحیح و مقدمة جمال میرسیدوف، مسکو: انتشارات دانش.
4- اومستد، ا.ت. (1357). تاریخ شاهنشاهی هخامنشی، ترجمة محمّد مقدم، تهران: انتشارات امیر کبیر.
5- بویس، مری .(1375). تاریخ کیش زرتشت، ترجمة همایون صنعتی­زاده، ج سوم، تهران :انتشارات طوس.
6- بهار، محمدتقی .(1373.( سبک‌شناسی، 3ج، چاپ هفتم، تهران: امیرکبیر.
7- پلوتارک .( 1369). حیات مردان نامی، ترجمة رضا مشایخی، چاپ سوم، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.
8- پیرنیا، حسن .(1342). ایران باستان، کتاب پنجم، چاپ سوم، تهران: انتشارات جیبی.
9- ج‍ام‍ی‌، ع‍ب‍دال‍رح‍م‍ن‌ب‍ن‌ اح‍م‍د .(1378). هفت اورنگ، ج2، تحقیق و تصحیح جابلقا دادعلیشاه، تهران: نشر میراث مکتوب.
10- حمزة اصفهانی .(1340). تاریخ سنی الملوک الارض و الانبیاء، برلین: مطبعه کاویانی.
11- خواندمیر .(1362). حبیب السیر، ج دوم، تهران: کتابفروشی خیام.
12- دورانت، ویل .(1370(. تاریخ تمدن، ج2، مترجمان امیرحسین آریان‌پور، فتح‌الله مجتبایی و هوشنگ پیرنظر، تهران: امیرکبیر.
13- رابینسون، چارلز الگزاندر .(1370). تاریخ باستان، ترجمة اسماعیل دولتشاهی، تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی.
14- رزمجو، حسین .(1380). «اسکندر و اسکندرنامه­ها»، مجلة دانشکدة ادبیات و علوم انسانی مشهد، سال سی و دوم ص 282-265.
15- ساویل، اگنس .(1362). تاریخ اسکندر مقدونی، ترجمة مسعود رجب­نیا، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
16- سایکس، سرپرسی .(1362). تاریخ ایران، ترجمة فخر داعی گیلانی، تهران: انتشارات علمی.
17- صفا، ذبیح‌الله .(1369). حماسه‌سرایی در ایران، تهران، امیرکبیر.
18- صفوی، سیدحسن .(1364). اسکندر در ادبیات ایران و شخصیت‌ مذهبی اسکندر، تهران: امیرکبیر.
19- طرسوسی، ابوطاهر محمدبن حسین .(1356). داراب‌نامه، به‌تصحیح‌ ذبیح‌الله صفا، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
20- فردوسی، ابوالقاسم .(1374). شاهنامه، به کوشش سعید حمیدیان، چاپ اول، تهران: نشر قطره.
21- کرمی، محمدحسین .(1383). «اسکندر- ایران – نظامی»، نشریة دانشکدة ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان، شمارة 16، ص 172- 131.
22- کیوانی، مجدالدین .(1384). « اسکندر در ادب فارسی»، دانشنامة زبان و ادب فارسی، به سرپرستی اسماعیل سعادت، جلد اول، تهران: فرهنگستان زبان و ادب فارسی.
23____________ .(1377). « اسکندر»، دایرة­المعارف بزرگ اسلامی، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی، جلد هشتم، تهران: مرکز دایرة­المعارف بزرگ اسلامی.
24- گریمبرک، کارل .(1369). تاریخ بزرگ جهانی، ترجمة اسماعیل دولتشاهی،ج دوم، تهران: انتشارات یزدان.
25- مجمل التواریخ و القصص .(1318(. به تصحیح محمدتقی بهار، تهران: کلاله‌ی خاور.
26- محجوب، محمدجعفر .(1338( . اسکندرنامه، سخن، سال دهم، شماره‌ی 7-8.
27- منوچهر حکیم .(1327( . اسکندرنامه، تهران: کتابفروشی و چاپخانه علی‌اکبر علمی.
28- نظامی، الیاس‌بن یوسف .(1380.(  کلیات خمسه، 2 ج، به اهتمام پرویز بابایی، چاپ اول، تهران: انتشارات طلایه.
29______________ .(1327). حماسة ملی ایران، ترجمة بزرگ‌ علوی، چاپ دوم، تهران: دانشگاه تهران.
30- ویلتس، دوراکه .(1352). سفیران پاپ در دربار مغول، ترجمة مسعود رجب­نیا، تهران: نشر خوارزمی.
31- ویلکن، اولریش و یوجین ‌برزا .(1376). اسکندر مقدونی، ترجمة ‌حسن‌افشار،تهران: نشر مرکز.