نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهرکرد
2 کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه پیام نور اصفهان
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Dew or water droplet, which sits down on the plants and flowers at night, is considered as one of the main lingual constituents of most given Persian sonnets. This concept has found its real place during the millennium of styles and thoughts development. When being used in figurative and metaphorical meanings, it could not only be of both literal and ordinary uses, but it provides the means of symbolic images, ethical and mystical thoughts and theme creation, as well. As a result, this tiny object has been able to shoulder a lot of high meanings, themes and thoughts in Persian poetical works. In addition, in meticulous poets' works such as Hafez, Saeb and the followers of Esfahani style, it manifests intricate and exact thoughts by mystical and lyrical style in its mirror of clear drops.
کلیدواژهها [English]
مقدّمه:
در ادب غنایی فارسی، همواره واژه گل و آنچه در پیوند با آن – چون: خار، بلبل، نسیم، باغ و...– به کار میرود، از مهمترین سازههای زبانی شعر بوده است. از آن زمان که تغزّل با آهنگی دلنشین و احساسی لطیف، بر پیشانی بیشتر چکامهها جلوهگر شد، تا آن زمان که خود نوع مستقلی به نام غزل گردید و عرصة هنر نمایی گویندگان در وصف طبیعت و بهار و جلوهگاه عشق و شیدایی گشت؛ تا امروز که هنوز بهترین قالب شعری برای بیان همه اندیشهها و مضامین سیاسی، اجتماعی، عارفانه و عاشقانه است، این عناصر زبانی پدید آورنده زیباترین جلوههای هنری و بهترین صور خیالاند. در میان این واژهها - که هر یک در خور پژوهش و کنکاش است - شبنم را حکایتی است گفتنی و جلوهای است دیدنی، زیرا علاوه بر معنای متعارف و معمول، در کاربردهای تغزّلی و توصیفی، جنبههای نمادین یافته و در تمثیلها به کار برده شده و ابزاری برای ساختن مضامین و آفرینش تصاویر هنرمندانه در آثار گویندگان گردیده است؛ بویژه در شعر صائب تبریزی که بیش از دیگران بدان چشم داشته، دستمایهای است در خور تأمّل.
تعریف:
شکل مقلوب ترکیب اضافی نمِ شب است و«آن بخار آبی است که به شکل قطرههای بسیار کوچک، در شبهای بیابر، بر روی برگهای گل و گیاه مینشیند» (دهخدا، 1373: ذیل شبنم).
در واژه نامههای قدیم خود واژه شبنم تعریف نشده، بلکه در ذیل واژههایی چون بشگ، بشک، بژم، پژم، بشم (همگی به فتح اول) و ژاله به کار رفته است. اولین لغت نامهای که در برابر این واژهها؛ یعنی در جایگاه معنی، شبنم را ذکر کرده، تحفه الاحباب است (2/ ص 74)، ولی فرهنگهای قدیمتر در شناساندن«بشگ و بشم» بدون استفاده ازکلمه شبنم آن را «سرمایی که بامداد بر کشته نشیند سپید، چون آبی تنگ فسرده.« (اسدی، 1356:ذیل بشم ؛ نظامی،1363:ذیل همین واژه) تعریف کردهاند. لغت نامههای متأخّر در تعریف بشم واژة شبنم را به کار بردهاند، مانند: «شبنم ریزه را گویند که سحرگاهان بر سبزه زار نشیند و سفید نماید...» (خلف تبریزی، 1362: ذیل بشم) و«سفیدی را گویند که بامداد بر سبزه نشیند مانند شبنم» (سعدی، 1368: ذیل همین واژه).
علاوه بر آنچه گفتیم، واژههایی چون افشک (به فتح الف و ش) بر وزن«کشکک» (تویسرکانی، 1362: 30) وسنگک (مصغر سنگ) و پسنگک «به فتح پ و س» (همان: 64 و 279) به معنی «شبنم و ژاله» استعمال شده، اما واژه اخیر در تحفه الاحباب با«ش»؛ یعنی: پشنگک (اوبهی هروی، 1365: 77) ثبت گردیده است.
شبنم در شعر فارسی:
با مطالعه در شعر پیشینیان، دریافتیم که این واژه در آثار پیشاهنگان شعر فارسی کاربردی نداشته، تنها در دیوان رودکی بندرت یافت میشود- که البته با ضبط نشدن این کلمه در فرهنگهای قدیم فارسی، بودن آن در شعر رودکی جای دقت و تأمل است – و شاید بتوان گفت نخستین شاعری که شبنم را در شعر او، آن هم به صورت غیر مقلوب (نم شب) میتوان دید، مسعود سعد سلمان، گوینده سده پنجم و ششم هجری است. وی دشمن را به شبنم (نم شب) مانند کرده که با طلوع خورشید (شعر او)، ناچیز میشود:
هیهات! عدو هست نم شب که شود ز او |
|
روی گـل و چـشـم شـکفه، تـازه و بیدار |
و پس از او در شعر خاقانی به همین شکل به کار رفته است:
نمِ شب نه به گل رسد تنها |
|
هم نمی بر سداب میچکدش |
اگرچه در تصحیح دیگر از دیوان خاقانی، در این بیت، نمِ شبنم ضبط شده که درست نمینماید..این بیت، به صورت زیر در لغتنامه دهخدا آمده است:
نم شبنم به گل رسد شبها |
|
هم نمی بر سراب میچکدش |
امّا کلمه نم به تنهایی و بدون اضافه شدن به شب در آثار گویندگان پیش از مسعود سعد و پس از او به معنای شبنم و باران دیده میشود؛ چنانکه در شعر منوچهری دامغانی (سده پنجم) و سعدی شیرازی (قرن هفتم):
شاخ برانگیخت دُر، خاک برانگیخت نقش بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی |
|
باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم همچو عرق بر عذار شاهد غضبان |
امّا در شعر کهن خراسانی، واژههای بشم، لشک و بشک را به معنی شبنم و یخچههای سفید رنگ شبهای زمستان میتوان دید که در فرهنگهای فارسی به عنوان بیت شاهد برای همین واژهها آمده است:
فرالاوی:
چون مورد سبز بود گهی موی من همه |
|
دردا که برنشست بر آن مورد سبز بشم |
ابوالعباس:
بشک آمد بر شاخ و بر درخت |
|
گسترد رداهای طیلسان |
ابوالعباس:
گر کنون باد مرا برگ همی خشک کند |
|
بیم آن است مرا لشک (بشک) بخواهد زدنا |
ژاله نیز در شعر خراسانی کاربرد مختصری داشته است و به نظر میرسد نه تنها به معنی شبنم، بلکه به معنای تگرگ، یخچه و باران و حتی در معنای مجازی اشک به کار رفته است؛ چنان که در شعر رودکی به معنی قطره باران یا شبنم آمده است:
زمانی برق پر خنده، زمانی رعد پر ناله |
|
چنان چون مادر از سوگ عروس سیزده ساله |
و در شعر منجیک ترمذی هم به معنی یخچه و تگرگ به کار رفته است:
چون ژاله به سردی اندرون موصوف |
|
چون غوره به خامی اندرون محکم |
فردوسی هم بارها این کلمه را به معنی باران استعمال کرده است، مانند:
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ |
|
تو گفتی هوا ژاله آرد ز میغ |
این واژه نه تنها به عنوان مشبّه به برای اشک کاربرد داشته است، که در معنای مستعار نیز برای آن استعمال شده است:
بگفت این و گلبرگ پر ژاله کرد |
|
ز خونین سرشک آتشین لاله کرد |
نمادها:
شبنم در شعر و ادب فارسی، تنها قطرهای نیست که شباهنگام بر زمین و برگ گل و گیاه میچکد، بلکه با تمام خُردی و ناچیزی، دستمایه شاعران نکتهسنج ایرانی گشته است تا در آفرینش مضامین اخلاقی و عرفانی، ویژگیهای پاکی، شفافیت، ناچیزی و... آن را پیش چشم داشته، در ساختن تصاویر شاعرانه از آن بهرهها بگیرند و حضور آن را بر گلها و در پیوند با باد صبا، باغ، بلبل و... غنیمت بشمارند. حضور و جلوه شبنم را در شعر بیشترین گویندگان ایرانی و بویژه در شعر سعدی، حافظ و صائب بخوبی میتوان دید که در اینجا به بررسی آن میپردازیم:
1-افتادگی و فروتنی: افتادگی از صفاتی است که شاعران به شبنم اسناد دادهاند تا از آن در اندرزهای اخلاقی بهره گیرند و گوشزد کنند که یکی از راههای رسیدن به مقامات والای معنوی، تواضع و فروتنی است. آنان بر این باورند که شبنم با تواضع بسیار بر زمین میافتد و به پاس این فروتنی، آفتاب با مهر و محبت او را در آغوش میگیرد و به آسمان میبرد (تبخیر میکند):
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب |
|
عشقم به جان رسید و به عیوق بر شدم |
سعدی در بوستان این مفهوم را همراه با ایهامی زیبا (مهر به معنی محبّت و خورشید) این گونه میآورد:
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد |
|
به مهر آسمانش به عیوق برد |
2- خردی و ناچیزی:
اگرچه در شعر کهن خراسانی، بیشتر ذرّه را در برابر خورشید – برای نشاندادن ناچیزی در مقابل عظمتی محسوس – مثال آوردهاند، مانند:
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر |
|
که بر خدایی او هست ذرّه ذرّه گوا... |
امّا گه گاه واژه شبنم را نیز می توان در این مفهوم یافت، چنانکه در شعر رودکی:
بر رخ، هزار زهره ثامور (؟) بر شکفت |
|
ایدون ز باغ قطره شبنم نیافتم |
پس از آن در شعر گویندگان عراق، همواره شبنم مشبّه بهای برای نشان دادن مفهوم خردی و ناچیزی شده است؛ چنانکه سعدی، شبنم را برای پر کردن چاه همان اندازه کوچک شمرده است که نعمت دنیا را برای پر کردن چشم اهل طمع:
دیده اهل طمع به نعمت دنیا |
|
پر نشود همچنان که چاه به شبنم |
همان گونه که حافظ بارها تمثیلوار، شبنم را در تقابل با دریا (نماد بیکرانگی و عظمت) قرار داده است:
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق هر شبنمی در این ره، صد بحر آتشین است |
|
کاندرین طوفان، نماید هفت دریا شبنمی دردا کـه ایـن مـعـمّا شـرح و بیان ندارد |
3- شب زندهداری و سحرخیزی:
شبنم به شب زندهداری و سحرخیزی نیز مثل است. این ویژگی را بیشتر در شعر صائب تبریزی میتوان دید. صائب شبنم را چونان عارفی پنداشته است که دیدگان شب زندهدارش او را به وصل میرساند:
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم |
|
به وصل دیده شب زنده دار نزدیک است |
و عزّت و کرامت میبخشد:
شبنم از فیض سحر خیزی، عزیز گلشن است |
|
گل، به دامان خنده از شب زنده داری می برد |
صائب آن گونه که ویژگی سبکی اوست، در معادله سازیهای خود، امری معقول را با تمثیلی محسوس به ذهن نزدیکتر میکند. در این نوع تمثیلها علاوه بر ستایش سحرخیزی و شب زندهداری که آدمی را به معرفت بیشتر و تقرب الهی میرساند، تقابل لفظی آفتاب (خورشید) و شبنم نیز بر زیبایی کلام میافزاید:
به خورشید درخشان میرسد چون قطره شبنم |
|
به این گلزار هرکس دیده بیدار میآرد |
این شب زندهداری، رشک بلبل را – که خود عاشق شب زندهدار است – بر میانگیزد، زیرا در باور صائب، بوسه زدن بر رخسار گل، پاداش سحرخیزی شبنم است، که خواب شیرین صبح را بر چشمان خود حرام میسازد:
چـراغ دیـده بلـبـل در ایـن چمـن، صـائـب هرکه بر خود تلخ میسازد شکر خواب صبوح |
|
زرشک شبنم شب زنده دار، می سوزد بوسة تر همچو شبنم بر رخ گل می زند |
در آثار برخی گویندگان میتوان سخنانی بر خلاف باورهایشان یافت، چنانکه صائب در ابیات زیر شبنم را به خوابآلودگی، بیدردی و غفلت نکوهش میکند:
ز چـهـرة گل سـیراب، رنگ شـد ســفــری هرکه را چون شبنم گل، چشم خوابآلود نیست |
|
هنوز شبنم بی درد، در شکر خواب است غافل از خورشید، کی از نرمی بستر شود |
صائب این خواب آلودگی را از نرمی بستری میداند که گل پهن کرده است و شبنم در آن آرام یافته، اگرچه تیغ آفتاب رنگ گل را بزداید و بلبلان در آشیان بیقرار باشند:
در تیغ آفتاب، گل و لاله رنـگ بـاخت بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان از خارخار عشق به خون غوطه میخورم |
|
شبنم هنوز مست شکر خواب غفلت است بستـر گل خوابـگاه شبـنم نادیـده اسـت از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است |
4-پاک چشمی و پاکدامنی:
دیگر ویژگی آشنای شبنم در ادب فارسی پاکی است که علاوه بر صفا و روشنی و والایی قطرههای آن، به خاطر آنکه بر برگ گیاهان مینشیند و در آغوش آنها آرام میگیرد، به او اسناد شده است؛ چنانکه حافظ، ممدوح (معشوق) را به شبنم مانند کرده است و به پاکی میستاید:
کرا رسد که کند عیب دامن پاکت |
|
که همچو قطره که بر برگ گل چکد، پاکی |
صائب در بسیاری از غزلهای خود شبنم را به پاکی ستوده و جای گرفتن در آغوش گل (معشوق) را پاداش پاکدامنی و پاک چشمی او دانسته است:
در حریم حسن، گستاخ است و چشم پاک بین |
|
شبنم از دامان گل بالین و بستر میکند |
و مخاطب را به پاکبینی سفارش میکند تا در حریم معشوق محرم و معتمد باشد:
پاک اگر سازی چو شبنم چشم خود، دامان گل |
|
بستر و بالیـن چـشم اشـکـبارت مـیشـود |
یا:
پـاک گـردد هـرکـه صائب دامـن پاکان گرفت |
|
اشک شبنم سرخ رو از دامن گل مـیشود |
یا:
از هـوا گیـرنـد چـشم پاک را سیـمـیـن بـران |
|
شبنم ما در گـلستان جای خود وا مـیکنـد |
یا:
گـل عـذاران از هـوا گـیرنـد چـشـم پـاک را |
|
پـیش شبنم بـیتکلّف گل گریبان باز کرد |
در میان انبوه غزلهای صائب، سخن از شبنم بسیار است؛ به گونهای که گاه خود را به آن تشبیه میکند:
گل چو شبنم رو نمیپوشد ز چشم پاک من |
|
میبرد بـا خـود بـه سـیر گلسـتان، بلـبـل مرا |
و گاه از آن هم پا فراتر گذاشته، خود را در پاکدامنی مقتدای شبنم میشمارد:
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز |
|
بلبل چرا مرا به گلستان نمیبرد؟
|
یا:
شبنم برد به دامن ما همچو گل، نماز |
|
بلبل کند ز غنچه گل، متکّای ما |
صائب، گاه طراوت و جمال چهره گل را از پاکی و پاک چشمی شبنم میشمارد:
صـیـقـل آیـنـه حـسـن، بـود دیــده پـاک |
|
روی گل تازه از آن است که شبنم با اوسـت |
یا:
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست |
|
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت |
یا:
چـنـان از شـبـنم افزاید طراوت چهره گل را |
|
ز چشم پاک من آن عارض گلرنگ میبالد |
و گاه آن را پرورش یافته دامان گل – که خود نماد مستوری و عصمت است – میداند و با تلمیحی زیبا، قطره شبنم را همچون عیسی (ع) در دامان پاک مریم گونة گل، گواه پاکدامنی گل و سبب عروج آسمانی شبنم میشمارد:
شاهد مستوری گل قطره شبنم بس است |
|
چهره مریم دلیل عصمت مریم بس اسـت |
یا:
چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد |
|
تـربـیـت یافته گوشـه دامـان گـل است |
یا:
نیسـت مـمـکن نکند صحبت نیکان تأثیر |
|
گل به خورشید رسانید سر شـبـنـم را |
یا:
هرکـه چون شبنم گل پاک شد از آلایـش |
|
غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت |
5- نظربازی:
امّا همانگونه که پیش از این دیدیم، صائب گاه از گفتههای خویش بازگشته، برخلاف باورهای پیشین سخن میگوید. در دیوان او ابیاتی هست که شبنم را نظرباز و چشم چران میشمارد تا آنجا که مستوری و حیای گلها را میرباید و رنگ و طراوت آنها را میگیرد:
صائب ز نظربازی بیپرده شبنم |
|
از چهره گلهای چمن، رنگ حیا رفت |
شاعر این نظربازی را گاه مردود میداند:
چشم چون شبنم نمیدوزیم بر رخسار گل |
|
غنچه منقار، باغ دلگشای ما بس است |
و گاه با حسن تعلیلهایی، آن را موجّه میشمارد، زیرا تعجیل بهار، شبنم را به بهرهمند کردن چشم از آب و رنگ گل، وا میدارد:
هرکه آگاه است چون شبـنم ز تعـجیل بـهار |
|
میدهد چشم از رخ گل آب و از خود میرود |
یا:
مشو غافل در این گلشن چو شبنم از نظربازی |
|
که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد |
شاید آنچه سبب میشود تا شاعر نظربازی را به شبنم اسناد دهد، شکل ظاهری و شفافیت و ویژگیهایی است که این قطره را در ذهن شاعر همانند چشم جلوه میدهد، زیرا صائب، آشکارا شبنم را به چشم حیران مانند کرده است:
یک گل بی خار گردیده است در چشمم، جهان |
|
تا مرا چون شبنم گل چشم حیران دادهاند |
یا:
چـشـم حـیـران کـنـد از قـطره شبنـم ایجـاد |
|
هـرکـه چـون لالـه و گـل چهره آلی دارد |
در باب شبنم و همانندیهای آن با چشم، صائب را سخنهای دیگری است که در جای خود از آن خواهیم گفت.
در شعر صائب، همچنین میان شبنم و بلبل در باب معاشقة گل، رقابتی است که در این گیرودار، پیوسته بلبل مغبون و غمزده و گلهمند است. یکی از گلههایش مربوط به نظربازی شبنم است:
بـلـبـل ز نـظـربـازی شـبـنم گـلهمند است |
|
مسـکیـن خـبـر از رخـنه دیـوار نـدارد |
٦- اتّحاد با معشوق:
مهمترین ویژگی تمثیلهای عارفانه این است که گویندگان عارف چون عطّار نیشابوری و آنان که به تقلید از پیشینیان شعر عرفانی هم سرودهاند – چون صائب – کوشیدهاند از خواص اشیا و موجودات و اشکال ظاهری آنها در ساخت نمادها و سمبلها بهره گیرند؛ چنانکه پرهای کوچک تاج مانند رسته بر تارک هدهد، سبب شده است تا عطّار او را پادشاه مرغان کند (16/ ص35) و دلبستگی پر شور و فریادها و نغمههای رنگارنگ بلبل بر شاخ گل، باعث شده است که شاعر او را نمادی از عاشقان دروغین پر شغب بداند که فریفته جلوههای ناپایدار دنیایند (سعدی، 1371: 43).
شبنم نیز، با آنکه قطرهای بیش نیست، به خاطر صفا، شفافیت، اجتماع، دل کندن از گلستان، زود بخار شدن و... این باور شاعرانه را در ذهن و زبان گویندگانی چون صائب، ایجاد کرده است که میتواند در یک تمثیل عرفانی، نماد عارفی باشد، دل کنده از دنیا، با دلی صاف، قلبی آرامش یافته از جمعیت خاطر و پیوسته با معشوق.
شاعری نکتهسنج مانند صائب که مضامین و تصاویر شاعرانه خویش را در آسمانها میجوید، توانسته است در این باب دادِ سخن دهد و زیباترین اندیشهها را در دل بیتهای غزل خویش بیاورد. اوست که میگوید: شبنم (عاشق خورشید) تا در میان چمن (رمز دنیا) و در آغوش گل (رمز آسودگیها و جلوههای زیبا و ناپایدار دنیا) جای دارد، خون دل میخورد:
ندارد عاشق خورشیـد در آغـوش گـل راحـت |
|
که شبنم خون خود را میخورد تا در چمن باشد |
یا:
غوطه زد در چشمه خورشید تا وا کـرد چـشم |
|
هرکه چون شبنم در این گلزار خود را جمع کرد |
یا:
هرکه چون شبنم در این گلزار خود را جمع کرد |
|
هـمسـفـر بـا آفـتـاب عـالـم آرا مــیشــود |
یا:
هرکه چون شبنم در این گلزار خود را جمع کرد |
|
بـی تـکـلّـف مـیتـوانـد آسـمـان پـرواز شـد |
جمع کردن خود اصطلاحی است عرفانی که مترادف با حضور قلب در پیشگاه باری تعالی است. این مضمون بارها در شعر صائب تکرار شده است، مانند این بیت:
خـود را چو شبـنم گل اگر جـمـع کـردهای |
|
از خاکدان دهر، هوا میتوان گرفت |
هوا گرفتن همان پرواز است، که شبنم سیر و سلوک را از گلستان آغاز میکند و با جمع کردن خویش و دامن فراهم چیدن از تعلّقات، سیر تکاملی و پرواز به عالم بالا را تا رسیدن به بزم آفتاب و اتّحاد با معشوق برای خود فراهم میآورد.
شبنمِ دلکنده از گلستان، چون سالکی است گسسته از تعلّقات دنیا، قطرهای است که به خورشید میپیوندد، همان گونه که انسان عارف، خود را قطرهای از دریای هستی میشمارد که میخواهد به دریا برسد. دیگر رنگ و بوی گلها (رمزی از تلوّن جهان مادی) حجابی برای شبنم در راه رسیدن به خورشید عالمتاب (رمزی از ذات حق) نیست.
رنگ و بو، روشن ضمیران را نگردد سنگ راه |
|
چون شود خورشید، طالع، شبنم از گل بگذرد |
یا:
مـهـر خـامـوشی نـگردد پـرده اسـرار عشق |
|
بوی گل را مانـع از پـرواز شبنم کی شود؟ |
یا:
نگردد دام ره زیب جهان دلهای روشـن را |
|
که رنگ و بوی گلشن، دامن شبنم نمیگیرد |
و در بیان عرفانی کل شیءٍ یرجع الی اصله و الی اﷲ المصیر، آنگونه که نی نماد آدمی است که از نیزار جدا گشته و پیوسته در نالش است، شاعر، شبنم را در کنار گل ناآرام میبیند، زیرا میخواهد به دریای بیکران وعالم بالا بازگردد:
شبنـمی را کـز محیط بیکران افتاده دور روی گرم لاله و آغوش گل زندان اوست |
|
در کنار لاله و آغوش گل آرام نـیسـت هرکه چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد |
7- بیقراری و بیتابی:
بخار شدن شبنم با برآمدن آفتاب، بهانهای است که شاعر، بیقراری و آتشین رفتاری را به شبنم اسناد دهد. صائب این بیقراری را با عبارت کنایی آتش به پا داشتن تعبیر کرده است:
رنگ و بـو مانع روشن گهر از جولان نـیست |
|
شبنم از برگ گل آتش به کف پا دارد |
یا:
جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است |
|
شبنم بیتاب را گل در ته پا آتش است |
صائب همچنین در ترکیب کنایی دیگر، پریدن چشم شبنم را نشانه انتظار و بیتابی و شبنم را بیقرارتر از بلبل شوریدة بیتاب شمرده است:
بیقراری لازم افتاده است قُرب حُسن را |
|
شبنم این باغ بیش از چشم بلبل میپرد |
در برداشتی عرفانی، شاعر دلیل این همه بیتابی را سبک جانی و اشتیاقِ سفر به عالم بالا دانسته است:
شود چون خرمن گل، روزی آتش، گرانجانی |
|
که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمیخیزد |
این عاشق حقیقی دل کنده از رنگ و بوی گلها، مانند عاشقان مجازی نیست که تعلّقات دنیا مایه آرامش آنها باشد:
بـرگ گـلی کـه مـایه آرام بلبـل اسـت |
|
بـر شـبنـم رمـیده جـناح سـفر شــود |
یا:
وحشت اربـاب بینـش را فـزاید رنـگ و بـو |
|
شبنم از نزدیکی گل، آتشین رفتار شد |
8- کوتاهی عمر:
شاید اسناد بیقراری و بیتابی به شبنم، به خاطر عمر کوتاهش باشد، زیرا در شعر و ادب فارسی گل به کوتاهی عمر مثل است، بنابراین صائب گاه شبنم را، خوش نشین (مهمان) خانة گل شمرده و گاه عمرش را برابر عمر گل دانسته است:
خوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستم نـقـد حـیات در گـره غـنـچه بـسته است |
|
گر دهی در رخنه دیوار جای ما، بس است عـمـر گـل شـکفـته بـه شبنم بـرابر است |
امّا بعضی دیگر عمر شبنم را لحظهای و حتی کوتاهتر از عمر گل شمردهاند. پروین اعتصامی در گفتگوی میان شبنم و گل این چنین میسراید:
گلی خندید در باغی سحرگاه |
|
که کس را نیست چون من عمر کوتاه |
امّا شبنمی که سخنان گل را میشنود، با لبخندی بناگوش گل را میبوسد و میگوید:
... تو ماندی یک شبی شاداب و خرم |
|
نمیماند بجز یک لحظه شبنم... |
٩- بیوفایی:
شبنم متّهم به بیوفایی است که قدر صحبت گل را نمیداند، زیرا وقتی یار تازهای را میبیند، پشت بر گل میکند:
پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را |
|
صحبت زود آشنایان زود بر هم میخورد |
یا:
از گـل بـه آفـتـاب جـدایـی نـمـیکـنیم |
|
چـون شبنم آشنایی ما بی ثبـات نیست |
یا:
به اندک روی گرمی پشت بر گل میکند شبنم |
|
چرا در آشنایی این قدر کس بیوفا باشد |
10- بیحیایی و گستاخی:
از جمله صفات ناپسندی که صائب به شبنم نسبت داده است، یکی هم گستاخی است، با آنکه پیش از این شبنم را به پاکی و پاکدامنی میستود و آن را نماد شرم و حیا وحضورش را مایه آبروی گلزار میدانست:
ز بیشرمی نمانَد آبروی نیکوان، صائب |
|
حیا تا هست این گلزار بیشبنم کجا ماند |
امّا گاه از آنچه گفته، عدول میکند و میگوید:
کدام شبنم گستاخ در نظربازی است؟ |
|
که رنگ عصمت گلهای باغ برجا نیست |
و بر این باور است که در برابر دیدگانِ بلبل بیقرار، شبنم بیشرم، گل را از دستبرد خویش آسوده نمیگذارد:
عندلیب از بیقراری سینه میمالد به خار |
|
شبنم بیشرم، گل، بالین و بستر میکند |
یا:
فـغـان که شـبنم بـی آبرو در این گلشن |
|
مـیانه گـل و بلـبل، حجـاب میگـردد |
یا:
همچو شبنم بد بلایی نیست حسن و عشق را |
|
در میان بلبل و گل، شبنمی هایل شود |
وقتی سخن از گستاخی شبنم است، دیگر خورشید مقام قرب نیست، بلکه خصم اوست تا کیفر گستاخی او را بدهد:
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند |
|
شبنم گستاخ ما، محو تماشای گل است |
11- پاسبانی و دیدهبانی: در باور صائب، هر شبنم بر برگ گل، نگهبانی است که آن را از زحمت بلبلان مصون میدارد:
چه افتاده است؟ بلبل سر ز زیر پر برون آرد |
|
در آن گلشن که هر برگی ز شبنم سایه بان دارد |
او قطرة عرق بر رخسار یار را، به قطرة شبنم بر برگگل، مانند کرده است که از آن نگهبانی میکند:
با نگهبان، گل، ز روی یار چیدن مشکل است |
|
نیست آن روزی که شبنم در گلستان مُفتِ ماست |
در این گونه تصویرها، صائب قطره شبنم را به چشمانی بیدار مانند می کند که حسن گل را از زحمت اغیار نگاه میدارد:
بس که مرغان چمن، بد مستی از حد می برند نـتـوان کـرد نـظـر بـند، پری رویـان را |
|
گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است |
و نیز:
حسن را در هر لباسی، دیده بان در کار هست |
|
در بساط گل ز شبنم، دیدة بیدار هست |
امّا معتقد است که این پاسداری، گل را از هرزه خندی باز نمیدارد، پس شبنم از رفتار رسوای گل گریان است:
تنها نه من دل پری از باغ میبرم |
|
شبنم هم از تبسّم رسوای گل، تر است |
12- بلند همّتی:
پیوستن به خورشید، نشان از همّتی بلند دارد که شبنم را به اوج میرساند:
در گلستانی که جولانگاه سرو همّت است |
|
شبنمی تسخیر خورشید قیامت میکند |
همّت بلند سبب میشود تا شبنم به جرعهای از شراب گلها سرمست و خمار نشود و به گلستان دل نبندد:
شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند |
|
طالب خورشید عالمتاب باشد بهتر است |
13- یکرنگی:
بیرنگی آب، صائب را بر آن داشته است تا شبنم را تمثیل یکرنگی و صفا قرار دهد:
اگرچه آب گرییدم چو شبنم، چشم آن دارم |
|
که بیرنگی مرا با خار و گل، یکرنگ گرداند |
و یا:
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن |
|
دو رنگی اشک شبنم از گل رعنا نـمـیشـوید |
14- خاموشی:
در ادب فارسی خاموشی را به قیل و قال ترجیح دادهاند. صائب نیز خاموشی شبنم را، سبب قرب گل و محرم بودن به گلزار شمرده است.
شبنم از مهر خموشی، محرم گلزار شد |
|
بلبل ما را ز گل، محروم، قیل و قال داشت |
نظامی گنجوی نیز در مخزن الاسرار محروم بودن بلبل از خوردن غذای لذیذ و رنج بردن در دل خارها را، معلول فریادها و شغب او دانسته، در حالی که باز را که با سکوت و خاموشی خویش بر دست شاهان مینشیند و از سینه کبک تناول میکند، شایسته این پاداش میشمارد.
15- ادب:
شبنم به داشتن ادب نیز متّصف است، که از فیض آن، به قرب گل رسیده است:
شبنم ما را کسی از قرب گل مانع نبود |
|
از ادب چون حلقه، چشم ما برون در نشست |
تشبیهات و صور خیال:
شبنم از سازههای زبانی در ساختار غزل فارسی است که همچون همانندان خود، در آفرینش صور خیال و پیدایش تشبیهات و استعارات زیبا، نقش بسزایی داشته است. این زیباییها را در آثار همه گویندگان فارسی و بویژه در شعر صائب می توان دید و در اینجا برای نمونه به چند مثال اشاره خواهیم کرد:
1-اشک:
1-١-اشک چشم گل:
ز غیرت خون شبنم میخورد بلبل نمیداند |
|
که آب روی گل، از دیده نمناک میباشد |
و یا:
خواهی که سرخ رو شـوی در بـسیـط خـاک |
|
چون گل به آب دیده خود کن وضوی صبح |
و یا:
گل، روی خود ز اشک ندامت ز خواب شست |
|
در وقت صبح، آب خمار این چنین خوش است |
گاه گل به کودکی مانند شده است که با رفتن بلبل از گلستان، یتیم شده، اشک میریزد و شبنم اشک اوست:
از گلستانی که بلبل روی گردان میشود |
|
شبنم رخسار گل، اشک یتیمان میشود |
و گاه به گریهای که در گلوی گل گره خورده است، تشبیه گردیده:
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند |
|
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل |
١-٢-اشک چشم بلبل:
شاعر، گاه، شبنم را به اشک بلبل مانند میکند که روی گل را تازه و شاداب میسازد:
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل |
|
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد |
یا:
گر به ظاهر گریه بلبل نـدارد اعـتبـار |
|
دامن خود را به این امید،گل وا مـی کنـد |
اشک بلبل نخست سرخ و خونرنگ است که آن را در جام گل میریزد:
سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بیشبنم |
|
که نتوان دید خالی در کف احباب، ساغر را |
امّا وقتی صفا و پاکی گلها را میبیند، رنگ میبازد:
گلشن حسن از بهار عشق خرم میشود |
|
اشک بلبل رنگ چون گرداند، شبنم میشود |
پروین اعتصامی نیز شبنم را چونان اشکی دیده است که در برابر خنده گل از چشم بلبل چکیده است:
باغبانی قطرهای بر برگ گل |
|
دید و گفت: این چهره جای اشک نیست |
٢-آب:
٢-١-آبی که هر بامداد، رخسار گل را میشوید:
تا به کی همچون سگان گیرد تو را در خواب صبح |
|
چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب صبح |
یا:
ز غیرت نیست شور بلبلان را بهرهای ور نه |
|
چرا هر صبح، شبنم، روی گلهای چمن شوید |
در این نوع تصاویر شاعرانه، شبنم تنها آب نیست، بلکه نگهبان، عاشق یا کنیزکی را در ذهن مجسم میکند که آب به چهره گل میپاشد تا او را از خواب گران صبح بیدار کند:
ز هوش بـرد چمـن را چنـان نـظـاره تو |
|
که شـبنم آب مکرّر به چهـره گل ریخـت |
یا:
خواب ناز گل گرانتر شد ز بخت بلبلان |
|
هر قدر شبنم به رخسار گلستـان آب زد |
یا:
این گران پرواز از فریاد بلبـل بـرنـخـاست |
|
کی به شبنم خواب ناز از دیده گل میپرد؟ |
٢-٢- آبی که خون گل را از منقار بلبلان میشوید:
در آن گلشن به خون رخسار میشویم که جوش گل |
|
به شبنم بلبلان را سرخی از منقار میشوید |
٣- حجاب گل: در شعر صائب ترکیب شاعرانه حسن شبنم پوش و گلهای شبنم پوش و نظایر آن را میتوان دید، زیرا شبنم را مانند پوششی بر گل دیده است تا حسن او را از دیدگان اغیار پنهان دارد:
چهره گل، چون بناگوش تو شبنم پوش نیست |
|
خط ریحان، چون خط سبز تو بازیگوش نیست |
یا:
شـد بـهار و بـلبـل این باغ رنگ گل ندید |
|
بس که گل ها را حجاب حسن شبنم پوش داشت |
یا:
بـاده گـلـرنـگ را با سـاقـیـان گـلـعـذار |
|
بـر رخ گلهـای شـبـنـم پـوش مـیبـاید کشید |
4-آیینه:
4-١-شبنم به آیینهای مانند شده که گل – با خودبینی و رعنایی – بر زانوی خویش نهاده تا حسن خود را مشاهده کند:
منع نتوان کرد خوبان را ز خودبینی که گل |
|
بر سر زانوی خود، آیینه شبنم نهاد |
٤-٢-گاه به آیینه داری تشبیه می شود که آیینه در برابر گل می گیرد:
هر شبنمی که هست در این باغ و بوستان |
|
گل را بهانه ساخته، آیینه دارِ اوست |
یا:
حیرت روی تو از هوش، چمن را برده است |
|
شبنم، آیینه به پیش نفس گل دارد |
و یا:
مجو روی دل از آیینه رویان با تهیدستی |
|
که از شبنم گل این باغ، چشم رو نما دارد |
5- عرق:
از روزگاران کهن تا امروز، قطرههای شبنم بر روی گلبرگها، همواره دانههای عرق را بر رخسار یا اندام معشوق به یاد گویندگان ایرانی آورده است؛ چنانکه یکی از رباعی سرایان قرن پنجم میگوید:
از نازکیت، عرق بر اندام لطیف |
|
چون قطرة شبنم است و پیراهن گل |
اگر چه روش متداول، تشبیه کردن عرق روی گل به شبنم بر رخسار است؛ اما شاعران بزرگ از این هنجار عدول کرده، تشبیه عکس را (= تشبیه شبنم به عرق معشوق) برای اغراق برگزیدهاند، چنانکه استاد سخن در وصف بهار:
اول اردیـبهـشت ماه جـلالـی |
|
بـلبـل گـوینـده بر منـابر قـضبان |
و چند سده پس از سعدی، صائب تبریزی، ساختار این تشبیه را فشردهتر کرده و در تصویری زیبا ترکیب رخسار شبنمخیز را به کار برده که در آن به صورت نهانی، رخسار به گل مانند شده است و ذکر نام گل، تصویر دیگری است برای شکفتن:
از آن رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن |
|
که چون برگ خزان، بلبل به خاک از شاخسار افتد |
و با ترفند جاندار انگاری، عکس ایماژ پیشین، این بار ترکیب عرق چهرة گل را با همین تشبیه نهانی، آفریده است:
شـور بـلبل ز نـمکـدان کـه بـرمـیخیـزد |
|
عـرق چـهـرة گـل، پرتـو زیـبایی کـیست؟ |
یا:
از عرق، چهره گلرنگِ جانان تر شده اسـت |
|
دامن گلها به شبنم آتشین بستر شده است |
6- چشم (دیده):
6-1- صائب گاه شبنم را به چشم شور مانند میکند – شاید از آن جهت که به قطره اشک شبیه است – که حتی دلدار خویش را از گزند مصون نمیدارد:
مباش ای شاخ گل در برگریز از دوستان ایمن |
|
که شبنم چون ورق برگشت، چشم شور میگردد |
6-2-و گاه آن را چونان چشم حیرانی مییابد که محو تماشای گل شده، جز حسن معشوق، چیزی نمیبیند:
دهد در دامن خود لاله و گل، جای، شبنم را |
|
عذار شرمناک، از دیدة حیران، نیندیشد |
6-3-و گاه با استعاره مکنیه تخییلیه، به او شخصیت انسانی میبخشد و حیرت را در چشمانش میبیند:
یک گل بی خار گردیده است در چشم جهان |
|
تا مرا چون شبنم گل، چشم حیران دادهاند |
و پریدن چشم را به او نسبت می دهد که از ویژگیهای انسان است:
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد |
|
که چشم شبنمی گر میپرد، بیدار میگردد |
و یا همچون عارفی که چشم عبرت گشوده و از جهان رنگ و بو دل کنده، او را ستایش میکند:
هر که در گلشن چو شبنم، چشم عبرت باز کرد |
|
بی توقف از جهان رنگ و بو، پرواز کرد |
و یا او را چونان همنشینی که در کنار گل آرام گرفته، به او مینگرد، تصور میکند:
دیده شبنم از آن بر رخ گل آسوده است |
|
که خبر دار ز رخساره گلفام تو نیست |
و نیز به عاشقی که در مصاحبت گل، از دیدگانش اشک میریزد، مانند میکند:
قرب سیمین بدنان، آتش بی زنهار است |
|
شبنم از صحبت گل، چشم پر آبی دارد |
و:
در گلستانی که بلبل خون خود را میخورد |
|
دامن گل، داغدار اشک شبنم می شود |
و:
بلبلان را در میان آب و آتـش غـوطـه داد |
|
گریه رسوای شبنم، خندة پنهان گل |
6-4-گاهی هم بدون چشم، فرض میشود و شاعر بارها ترکیب « شبنم نادیده »؛ یعنی « بدون دیده » را به کار برده است:
خیره چشمی بین که پیش عارض گلرنگ او |
|
شبنم نادیده حرف از دفتر گل سر کند |
و یا:
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان |
|
بستر گل خوابگاه شبنم نا دیده است |
7- عینک چشم: از نوادر تشبیهات صائب یکی هم تشبیه شبنم به عینک چشم گل است:
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم |
|
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست |
8- سیماب: صائب قطره شبنم را به سیماب هم تشبیه کرده است که در گوش گل چکیده و گوشش را سنگین کرده است.
سیماب (جیوه – زیبق) فلزی است به شکل مایع به رنگ سفید نقرهای. و سیماب در گوش، کنایه از کسی است که گوش او کر باشد و چیزی نشنود (خلف تبریزی، 1362: ذیل سیماب).
چون ز شبنم گوش گل، صائب، ز سیماب است پر |
|
بلبل خوش نغمة ما در چمن باشد چرا؟ |
یا:
بر لـطـیفان صـحبت گـوهر، گـرانی مـیکند |
|
گوش گل را شبنم روشن گهر، سیماب شد |
و یا:
چو از سیماب شبنم نیست خالی گوش گل صائب |
|
چه حاصل زاین که بلبل پیش گل راه سخن دارد |
9-گره پیشانی: صائب گل را به پیشانی و شبنم را به گره آن مانند کرده است:
نیست پیشانی وا کرده در این سبز چمن |
|
جبهه گل، گره از قـطره شـبنـم دارد |
یا:
از جهان شادی بیغـم چه تـوقـع دارید؟ |
|
لوح پیشانی گل، بی گره شبنم نیست |
10- روغن چراغ: در تشبیهی دیگر صائب لاله و گل را به چراغ و شبنم را به روغن آن مانند کرده است:
دشمنان را چرب نرمی، مینماید سازگار |
|
در چراغ لاله و گل، اشک شبنم روغن است |
11- همچنین شبنم را چون گوهری در صدف شمرده است:
بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن |
|
گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است |
12- و به رطل گران (پیمانه بزرگ) شراب که بلبل را مست میکند، نیز تشبیه شده است:
چون بلبل اگر چشم تو را عشق گشوده است |
|
هر شبنم گل، رطل گران است دراین باغ |
اما شاعر گاه گل را به ساغر تشبیه میکند که شبنم برای رسیدن به عالم بالا، از آن روی برمیتابد:
هر که چون شبنم زند بر ساغر گل پشت دست |
|
هم قدح با آفتاب عالم آرایش کنند |
13- و نیز به طفلی که در آغوش گل خفته، مانند شده است:
مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت |
|
که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است |
14-تکمه پیراهن خورشید نیز مشبّه بهای هی است برای شبنم آن گاه که سخن از پیوستن به خورشید است:
شبنم گل، تکمة پیراهن خورشـید شـد |
|
ما نمیدانیم کی نشو و نما خواهیم کرد |
از این گونه تشبیهات، در آثار شاعران بسیار میتوان یافت، اما برای رعایت اختصار باید از آوردن نمونههای دیگر پرهیز کرد. و شایان ذکر است که در شعر فارسی از کهنترین روزگاران تاکنون واژگانی، چون مروارید و لؤلؤ و نظایر آن، به عنوان استعاره برای شبنم به کار برده شدهاند، مانند:
سـیـرابـی سبـزههـای نـوخـیز |
|
از لـؤلـؤتــر زمــرّد انـگــیـــز |
و
شاخه گل پیوست لؤلؤ خوشاب |
|
عروس گلبن بربست گوهر الوان |
و
هوا بر سبزه ها گوهر گسسـته |
|
زمــرّد را بــه مــرواریـد بسته |