نامه باستان در بوته نقد (نقد چند بیت از نامه باستان)

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسندگان

استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید چمران اهواز ، ایران.

چکیده

نامة باستان، کامل­ترین شرح شاهنامة فردوسی است که میر جلال­الدین کزّازی کوشیده است، ضمن پرداختن به مسائلی مانند واژه­شناسی، ریشه­شناسی، اسطوره­شناسی، سبک­شناسی و زیبایی­شناسی، معنای بیت­های مبهم را نیز بازنماید. از دیگرسو، این اثر یک متن ویراسته نیز هست؛ به این ترتیب که کزازی کوشیده است، بر پایة برنوشت­های خالقی مطلق، مسکو، ژول­مول، کلالة خاور، دبیر سیاقی و جوینی، به تصحیحی قیاسی دست یازد و بیتها را هرچه فردوسی­وارتر برگزیند. البته گاه هم پیش آمده که کزّازی، همة برنوشت­های یادشده را کنار گذاشته و خود بنا بر توجیهاتی، واژه­ای را به متن افزوده­ است. از آنجا که این اثر در دوره­های کارشناسی ارشد و حتی دکتری برخی از دانشگاه­ها تدریس می­شود و یا به عنوان منبعی کمکی، دستمایة دانشجویان تحصیلات تکمیلی قرار می­گیرد، نگارندگان برآنند تا در این جستار، برخی از کاستی­های این اثر سترگ را بازنمایند و گره از فروبستگی­های برخی از بیت­های مبهم بازگشایند تا برای شاهنامه­پژوهان بیشتر قابل استفاده باشد.

کلیدواژه‌ها

موضوعات


عنوان مقاله [English]

A Critique of Nameyeh Bastan (The criticism of some verses in Nameyeh Bastan)

نویسندگان [English]

  • M Rezai Dashtarzhaneh
  • GH Ghasemipour
Assistant Professor, Shahid Chamran University of Ahwaz, Iran.
چکیده [English]

Nameyeh Bastan is the most comprehensive commentary of Ferdowsi’s Shahnameh in which Mir Jalaledin Kazazi has tried to disambiguate the meaning of ambiguous verses besides morphological, etymological, mythological, stylistic and aesthetic issues. On the other hand, this work is an edited text; that is, the author has tried to provide a comparative commentary on the basis of commentaries by other writers such as Khaleghi Motlagh, Moscow, Jul Mol, Kolaleyeh Khavar, Dabir Siaghi and Joveini, and select the verses in a more Ferdowsian manner. Of course, in a number of cases, the author has rejected the mentioned commentaries and he himself added a word to the text on the basis of some justifications. Since this work is taught in MA and even PhD courses of some universities or is used as an auxiliary source by post graduate students, the authors of this article aim to represent some shortcomings of such a great work and disambiguate some confusing verses in order that they are more usable for researchers of Shahnameh.

کلیدواژه‌ها [English]

  • Shahnameh
  • Nameyeh Bastan
  • Mir Jalaledin Kazazi
  • Critique

پیش­ درآمد

فردوسی در مقایسه با شاعرانی چون خاقانی،نظامی، مولوی و حافظ، شعری بمراتب ساده­ و روان­تر سروده و شاید یکی از دلایل این امر، ریشه­داشتن در زبان محاوره­ای عهد فردوسی باشد، هرچند استادی حکیم فرزانة توس را نیز در بهره‌گیری هنرمندانة واژه­ها نباید از نظر دور داشت، طوری که گاه ترجمة بسیاری از ابیات شاهنامه، چندان با خود ابیات تفاوتی ندارد و فقط فعل یا فاعل را باید پس و پیش کرد. در واقع آنچه در شاهنامه بیشتر اهمیت دارد، معنا و مفهومی است که در پستو و پشت ابیات نهفته است و اگر استادی فقط به معنا کردن ابیات شاهنامه بسنده کند و خواننده را با دنیای خیال­انگیز و اسطوره­ای نهفته در پشت ابیات آشنا نکند، از شاهنامه هیچ نفهمیده است. اما با این­همه نباید چنین پنداشت که همة ابیات شاهنامه­، ساده و سهل الوصول است، بلکه گاه در آن،ابیاتی چنان پیچان و مبهم به چشم می­خورد که راه­یابی به بطن آن بسیار دشوار می­نماید. در این میان، میر جلا­الدین کزّازی، در کتاب نه جلدی نامة باستان، کوشیده‌ است، ضمن شرح ابیات پیچیده، مسائلی مانند واژه­شناسی، ریشه­شناسی، اسطوره­شناسی، سبک­شناسی و زیبایی­شناسی شاهنامه را باز نمایند. اگرچه گزارش شارح محترم در این نه جلد بسیار سودمند و راهگشاست، اما گهگاه کاستی­هایی در گزارش ابیات دیده می­شود که اگر این کاستی­ها برطرف شوند، خوانندگان را بیشتر مفید فایده تواند بود. لازم به یادآوری است که پیش از این، سجاد آیدنلو بر هر یک از جلدهای نه­گانة دکتر کزّازی نقدی نوشته­اند و نکات شایسته‌ای را یادآور شده­اند؛ اما در این جستار نگارندگان کوشیده­اند با مطالعة دقیق نه جلد نامة نامور، کاستی­هایی را غیر از آنچه آیدنلو یادآور شده­اند، بازنمایند، باشد که کارساز واقع شود.

- کزین خایه گر مایه بیرون کنیم
   

 

ز پشت پدر خایه بیرون کنیم
                            (کزّازی،1/ 114)

 

« باز نر جفت خویش را گفت اگر مایة این خایه را به در کشم و جوجه از تخم بیرون آید، تیره و تبار خود را پاس خواهم داشت و بدان سان که مایة خایه از پشت پدرم برآمد و من از آن در وجود آمدم، جوجة من نیز از تخم من هستی خواهد یافت و تبار ما پشت در پشت پاس داشته خواهد شد و خواهد پایید» (همان،411)

گزارش کزّازی از بیت یاد شده، کاملاً نادرست است و از آنجا که ابیات پیشین در نکوهش دختر و جنس مؤنّث است، هیچ مناسبت و پیوندی با ابیات پیش از خود ندارد. بر خلاف دیدگاه کزّازی، « مایه»، به معنای دختر و جنس مؤّنث است و هنوز در زبان اهالی دشت ارژن واژه­ای زنده است و در معنای جنس ماده در زبان روزمره استفاده می­شود و علاوه بر این در برهان قاطع، فرهنگ آنندراج و ناظم الاطباء نیز « مایه» صراحتاً در معنای جنس ماده از هر موجودی به کار رفته است (به نقل از لغت­نامه: ذیل مایه). پس مراد بیت یاد شده در واقع تمثیلی برای استحکام ابیات پیش از خود است و ماحصل معنا اینکه باز نر زبان به نکوهش جنس مؤنث می­گشاید و می­گوید: اگر صاحب دختر شوم، تبار و خاندان ما به مرور زمان تباه و از بیخ و بن برکنده خواهد شد، چرا که این پسر است که حافظ نژاد و دودمان یک قوم تواند بود.

نشسته به ­آرام در پیشگاه    

 

چو سرو بلند از برش گردماه
                               (کزّازی، 1/ 53)

 

کزازی گرد ماه را در بیت یاد شده، استعارة آشکار از شهرناز و ارنواز تلقی کرده (رک: همان،315)در حالی که در بیت بعدی از شهرناز و ارنواز یاد شده که بر دست راست و چپ فریدون ایستاده­اند و نیازی به تکرار آن در بیت پیشین نیست. از دیگرسو بنا بر تصریح فردوسی که بارها گردماه را استعاره از درفش کاویانی در نظر گرفته است، بهتر است در بیت یاد شده نیز بر خلاف نظر کزازی گردماه را نه استعاره از دختران جمشید؛ بلکه استعاره از درفش سپند کاویانی بدانیم:

چن آن پوست بر نیزه بر دید کی
بزد بر سر خویش چون گردماه

نشست از بر تخت پیروزه شاه

چو شب روز شد قارن رزم­خواه

 

به­نیکییکی اختر افکند پی
یکی فال فرخ پی افکند شاه
                                       (همان،48)

چو سرو سهی بر سرش گردماه
                                       (همان،82)

درفشی برافراشت چون گردماه
                                       (همان،92)

به یک دست قارن به یک دست شیر   

 

به سر بر ز تیغ آتش و آب زیر
                                  (کزّازی،1/ 92)

«آب استعاره­ای است از اسپ که در راهواری و پویة نرم و سبک، به آب مانند شده است» (همان،376). اگرچه معنای کزازی نادرست نیست؛ اما با توجه به اینکه دژ الان در دل دریا بنا شده، بعید نیست که منظور از آب، آب دریایی باشد که دژ بر آن بنیان نهاده شده است. به این ترتیب مراد فردوسی این بوده است که قارن و همراهانش در حالی می‌جنگیدند که برق شمشیر بالای سر و آب دریا در زیر پا بود:

الانی دژش باشد آرامگاه
که گر حصن دریا بود جای اوی
یکی جای دارد سر اندر سحاب

 

سزد گر بر او بر بگیریم راه
کسی نگسلاند ز بن پای اوی
به خارا برآورده از قعر آب
                                       (همان،91)

 

تو گفتی که ابری برآمد ز کنج   

 

ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج
                               (کزّازی،1/ 47)

 

« شنگرف استعاره­ای آشکار است از خون و ترنج از زمین» (همان،318) اما به نظر نگارندگان با توجه به بیت پیشین:

بدان ترگ زرّین و زرّین سپر  

 

غمی شد سر از چاک چاک تبر

بر خلاف دیدگاه کزّازی منظور از ترنج، سرهای تورانیان است که به واسطة پوشیدن کلاه­خودهای زرّین، مثل ترنج زرد و گرد بوده­اند.

زمانه بر این خواجة سالخورد        

 

همی دیر ماند تو اندر نورد
                               (کزّازی، 1/ 34)

 

«چون این خواجة سالخورد تندرست و بی­گزند است و دیری زنده خواهد ماند، دهاک می­باید روزگار را بر وی درپیچد و به فرجام آرد» (همان،279).

گزارش کزّازی در معنای این بیت، البته درست است؛ اما این نیز تواند بود که «اندر نورد» را در مصراع دوم، به شکل امری در نظر نگیریم، بلکه «اندر نورد بودن» را کنایه از در سختی و رنج به سر بردن لحاظ کنیم. در این صورت معنای بیت چنین خواهد بود: « پدر تو تا دیری تندرست و بی­گزند و در رفاه خواهد زیست و تو در سختی روزگار سپری خواهد کرد.» این معنا وقتی بیشتر تأیید می­شود که بدانیم یکی از معناهای « نورد»، پیچ و تاب و تشنج است. (لغت­نامه، ذیل نورد)

پس آیین ضحّاک وارونه خوی
ز مردان جنگی یکی خواستی

 

چنان بد که چون مَی بدیش آرزوی
بکشتی، که با دیو برخاستی
                           (کزّازی،  1/ 40)

«دهاک از آن روی که با دیو یار و آمیزگار بود، هر زمان که به بزم و باده­نوشی می­نشست، به آهنگ بازی و سرگرمی، یکی را از مردان جنگی می­خواست و فرومی­کشت» (همان،290). اگرچه معنای پیشنهادی کزازی نادرست نیست، اما با توجه به اینکه در بندهش، آشکارا آمده است که: « ضحاک در پادشاهی خود بر زنی جوان دیو برهشت و مردی جوان را بر پری هشت و ایشان زیر نگاه و دیدار او جماع کردند» (دادگی،84:1385)،  با توجه به دو بیت سپسین:

کجا نامور دختری خوبروی
پرستنده کردیش در پیش خویش

 

به پرده درون بود بی گفت و گوی
نه رسم کیی بد نه آیین کیش
                            (کزازی، 1/ 40)

تواند بود که چهار بیت یاد شده موقوف­المعانی و در پیوند با هم به کار رفته باشند؛ به این ترتیب که چنانکه در بندهش نیز بدان اشاره شد، هر وقت ضحاک عزم عیش می­کرد، مردی درشت و تنومند را که یارای پنجه در افکندن با دیو بود، به حضور می­طلبید و او را در برابر دیدگان خود به گشنی با دختی زیباروی وامی­داشت. از دیگرسو هم علی رواقی و هم ابوالفضل خطیبی، به جای واژة «کشتی»، واژة «گشنی» را برگزیده­اند که مؤید معنای پیشنهادی نگاندگان است (آیدنلو، 702:1390).

بپوییم تا آب و رنجش دهیم     

 

چو تازه شود تاج و گنجش دهیم
                                (کزّازی،1/ 82)

«رنجش دهیم: برایش رنج می­کشیم و در پروردنش می­کوشیم» (همان،362)  با توجه به واو عطف بین آب و رنج، معنای کزّازی درست نمی­نماید؛ بلکه تواند بود که آب و رنج، شکل دیگری از آب و رنگ باشد، چنانکه بوزرجمهر، گونة معرّب بزرگمهر. لازم به یادآوری است که در نسخة لنینگراد نیز به جای «آب و رنج»، «آب و رنگ» آمده(خالقی مطلق، 1389، دفتر یکم، 130: حاشیة 3)، اما شاید در گذر زمان، به خاطر اشکال در قافیه، آب و رنگ به آبو رنج دگرگون شده باشد و از این روگزارش کزّازی با ساختار بیت سازوار نیست. لذا سلم و تور از فریدون می­خواهند که منوچهر را به آنها سپارد تا چون گلی لطیف، او را تیمار دارند و بدان آب و رنگ دهند تا ببالد.

چنین گفت گوینده با پهلوان          
پرستندگان را سوی گلستان           

 

که از کاخ مهراب سرو روان
فرستد همی ماه کابلستان
                             (کزّازی، 1/ 113)

 

کزّازی، «سرو روان و ماه کابلستان» را استعارة آشکار از رودابه، در نظر گرفته است (همان،409). اما به نظر نگارندگان، سرو روان نمی­تواند استعاره از رودابه باشد، چرا که مراد از ماه کابلستان، رودابه است و از این روی فعل «فرستد» را دو نهاد نمی­زیبد. از این رو، «سرو روان» صفت مقدم پرستندگان در بیت دوم است؛ یعنی پرستندگان بلندبالای سرو قامت. فاصله افتادن بین یک ترکیب وصفی یا فعلی، در گسترة ادب فارسی امری متعارف است؛ چنانکه منوچهری در بیت زیر« سیمین طبق» را با فاصله آورده است:

ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
­

 

طبقها بر سر زرین مراجل
                           (رودکی،1387: 42)

 

ندانم که دیدار باشد جز این       

 

یک امشب بکوبیم دست پسین
                               (کزازی، 2/ 25)

 

«]نوذر از دو پور خود، توس و گستهم[می­خواهد که تنها آن شب تازشی بر سپاه دشمن آورند و دست پسین را بکوبند و...»(همان،225). اینکه کزازی، لخت دوم بیت را با دو پور نوذر در پیوند می­داند، نادرست است، چراکه در چند بیت پیش از بیت مورد بحث، نوذر دو پور خود را می­گوید: «شما را سوی پارس باید شدن شبستان بیاوردن و آمدن». از این رو، نوذر برای آنکه اهل حرم و شبستانیان به چنگ تورانیان نیفتند، از دو پور خود می­خواهد که به پارس رهسپار شوند و آن­ها را دریابند. لذا مصراع دوم، با دو پور نوذر پیوندی ندارد؛ بلکه نوذر آنها را می­گوید، شما سوی پارس رهسپار شوید و ما هم امشب، آخرین و واپسین یورش به دشمن را تدارک می­بینیم تا ببینیم چه پیش می­آید. «دست پسین» در بیت مورد بحث، به معنای « آخرین بار» است و «کوبیدن» در معنای « یورش و در هم کوبیدن دشمن» به کار رفته است. بدیهی است نوذر نمی­خواهد در صورت شکست از تورانیان، پوشیدگان شبستان به دست آنها بیفتند، از این رو غیر منطقی می­نماید که دو پور خود را در یورش واپسینی که هر آن، بیم شکست نیز می رود، درگیر کند.

زنخ نرم و کفک افکن و دست­کش     

 

سرین گرد و بینا دل گام خوش
                           (کزازی، 2/ 43)

 

«دست­کش در معنی اسپ نژاده و با نام و نشان است» (همان،298). این نکته شایان یادآوری است که «دست­کش»، علاوه بر معنای نژاده و نام و نشان­دار، در معنی رام و رهوار نیز تواند بود؛ چنانکه حافظ این ترکیب را در معنای اخیر به کار برده است:

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود  

 

بس طرفه حریفی است کش اکنون به سر افتاد
                                        (حافظ،137)

 

یکی مرغ بریان و نان از برش        

 

نمکدان و ریچار گرد اندرش
                                     (کزازی، 2/ 69)

 

 

«ریچار یا ریچال، به معنی میوة پخته و پرورده و مربّاست... چنان می­نماید که ریچار بیشتر به مربا و چاشنی­های شیرین گفته می­شده است» (همان،399). اگرچه گزارش کزازی از معنای ریچار، بر مبنای برهان قاطع است؛ اما باید یادآور شد که ریچار در معنای مربا با مرغ مناسبتی ندارد، بلکه همانطور که در برهان قاطع نیز آمده، یکی از معناهای ریچار، هرآن­چیز است که از شیر گرفته شود که البته این معنا نیز دقیق و درست نیست، اما به معنای اصلی ریچار نزدیک است. ریچار، هم امروزه نیز با تلفظ ریچال، یکی از غذاهای معروف بخش ارژن فارس است. ریچال را از لورک به دست آمده از دوغ که در تهیة کشک نیز به کار می­رود، درست می­کنند؛ به این ترتیب که با افزودن نمک و ادویه‌جات به لورک، ریچال به دست می­آید که پیش از غذای اصلی، بر سر سفره آورده می­شود. در بیت مورد بحث نیز، در کنار مرغ بریان، نان و ریچال به عنوان پیش­غذا نهاده شده است، همانطور که هم امروزه، در برخی از رستوران­های سنتی، پیش از غذای اصلی، نان و پنیر و سبزی، آورده می­شود. از دیگرسو، یکی از معناهای ریچار، ترشیجات است(لغت­نامه) که این معنا نیز بسیار مناسب­تر از معنای «مربا» است، چون چنانکه گفته شد، مربا را با مرغ، پیوندی نیست.

بدین هم­نشان هفت گرد دلیر    
پس پشت ایشان دلاور سران   

 

کشیدند شمشیر برسان شیر
نهادند بر کتف گرز گران
                               (کزازی، 2/ 111)

« از "سران"، سرداران تورانی خواسته شده است؛ زیرا در این آوردگاه، تنها هفت گرد از پهلوانان ایرانی با سپاه توران می­جنگند و "سران دلاور"، مگر از تورانیان نمی­توانند بود» (همان،552) گزارش کزّازی دربارة «دلاور سران»، نادرست است و منظور ایرانیانند نه تورانیان؛ چرا که بر خلاف دیدگاه ایشان، هفت یل ایرانی تنها نبوده­اند و دیگر ایرانیان نیز در رکاب آن هفت یل به­نام ایرانی، به شکار و شادخواری روی نهاده بودند:

ابا هر یک از مهتران مرد چند
نیاسود یک تن زمانی ز کار

 

یکی لشکری نامدار ارجمند
ز چوگان و تیر و نبید و شکار
                                      (همان،107)

 

ز گودرزیان مهتر و بهتر است    

 

بر ایران سپه بر دو سر افسر است
                             (کزّازی، 2/ 135)

 

«آشکار نیست که چرا گیو "بر ایرانیان بر دو سر افسر است"» (همان،620). به نظر نگارندگان تواند بود که «دو سر افسر بودن گیو بر ایرانیان»، ریشه در این امر داشته باشد که او هم، پور گودرز، پیر نژاده و سپه سالار ایران است و هم داماد رستم. از این رو او را از دو سو بر دیگر ایرانیان برتری است.

که گرگ آمد اندر میان رمه            

 

سگ و مرد را آزمودش همه
                                (کزّازی، 2/133)

 

« آمدن گرگ در میان رمه و آزمودن سگ و مرد، استعاره­هایی­اند تمثیلی از بناگاه تاختن و چاره­ها و پیش­اندیشی­ها را بی­اثر گردانیدن» (همان،612). لخت دوم بیت به دلیل کاربرد خاص ضمیر«ش»، ناسازوار می­نماید. به نظر نگارندگان، ضبط درست­تر لخت دوم بیت، همان است که در نسخة مسکو و خالقی مطلق آمده: « سگ و مرد را دید گاه دمه»؛ یعنی رستم در گیراگیر سخت نبرد، به سپاه توران راه یافت و با کشتن زندرزم، ثابت کرد که نگهبانان سپاه، همه خوابند و غفلت­زده. رستگار فسایی در این­باره معتقد است: « سگ از گله نگهبانی می­کند و مرد شبان خیالش از بیداری سگ آسوده است و می­خوابد، بنابراین این گرگی که در گله آمده بود(رستم)، سگ و شبان این رمه را آزمود و شکار خود(زندرزم) را صید کرد و رفت» (رستگار فسایی،158:1383) نظری نیز بر این دیدگاه است که: « در میان روستائیان و گله­داران معروف است که در روز بارانی و برف و سرما خطر حملة گرگ بیشتر است. از این رو در چنین مواقعی بیشتر از روزهای عادی از گله مواظبت می­کنند»(نظری و مقیمی،76:1384)

اگر کوه آتش بود بگذرم     

 

از این تنگِ خوار است اگر بگذرم
                               (کزّازی، 3/ 29)

 

« لخت دوم از بیت تاریک و پرچند و چون است و از این روی، ریختهایی گونه­گون و آشفته و ناساز در برنوشته­ها یافته است... خوار به ناچار نام جایی می­باید بود که تنگ آن، در تنگی و دشواری گذار، آوازه داشته است؛ اما تا آنجا که من می­دانم از چنین تنگی در کتابهای جغرافیایی سخنی در میان نیامده است» (همان،267).

به نظر نگارندگان گزارش کزّازی از لخت دوم بیت، سراسر نادرست است و «خوار» در این لخت، نام جایی نیست. اشتباه کزازی این است که « تنگ خوار» را ترکیب اضافی در نظر گرفته­اند، در حالی که چنین نیست و باید بعد از تنگ، ویرگول گذاشت:« از این تنگ، خوار است اگر بگذرم». در این صورت معنای لخت دوم« تاریک و پر چند و چون» نیست؛ بلکه «خوار» واژه­ای پرکاربرد در شاهنامه و به معنای «آسان» است و مراد از تنگ، تنگه­ای است که با نهادن هیزم­های انبوه در دو سو درست کرده­اند و آنچنان این تنگه، تنگ بوده است که:

گذر بود چندانکه مردی چهار         

 

میانه برفتی به تنگی سوار
                                     ( همان، 30)

 

از این رو معنای بیت روشن است، سیاوش می­گوید مرا از گذر از آتش، چه کوهی سترگ از آتش باشد و چه تنگه‌ای سخت باریک، باکی نیست. واژة «خوار» در معنای آسان نیز چنانکه گفته شد، محدود به همین بیت نیست:

چنان خوارش از پشت زین برگرفت      
کمان را به زه کرد زال سوار             

 

که شاه و سپه ماند اندر شگفت
خدنگی بدو اندرون راند خوار
                         (واژه­نامه، ذیل: خوار)

 

سجاد آیدنلو نیز بر پایة هفت نسخة معتبر، ضبط دیگری از لخت دوم بیت را آورده­اند که آن هم قابل توجیه است و بهتر از گزارش کزازی: «...مصراع را به صورت ”از این ننگ خوار است اگر بگذرم” این گونه معنی کنیم:” اگر بخواهیم از کوه آتش بگذرم در برابر این رسوایی آسان(خوار) است، البته با این معنی ”بگذرم” تکرار معنای ”بسپرم” در مصراع نخست و تا حدی دور از فصاحت است که باز در شاهنامه نمونه­هایی دارد. وجه پیشنهادی دیگر این است که ”بگذرم” را در معنای ” بمیرم” بدانیم...» (آیدنلو،62:1385).

بفرمود خفته به فرمانبران 
نهادند بر پشت آن نامه بر 

 

زدن دست آن خرد بر زعفران
 که نزد سیاووش خودکامه بر
                               (کزّازی، 3/ 82)

 

« خودکامه در کاربردی پسندیده و نیکو به کار رفته است و در معنی کامکار و کامران و شاهی که هرچه می­خواهد، می­تواند کرد و همة خواستها و آرزوهایش برآورده می­تواند شد» (همان،427).

ضمن اینکه گزارش کزّازی درست تواند بود؛ اما باید یادآور شد که «خودکامه» می­تواند در معنای واقعی و منفی خود نیز به کار رفته باشد، چرا که سیاوش فارغ از جریره، از وقتی با فرنگیس ازدواج کرده، در سیاووش­گرد خوش می‌گذراند و اصلاً در بند آن نیست که او را بانویی دیگر نیز هست. از این رو، پس از زادن فرود، مامش جریره، نامه­ای به سیاوش «خودکامه» که تنها در بند خویش است و او را هیچ نمی­پرسد، می­نویسد و زادن فرود را به او بازمی­گوید. بیت سپسین نیز، معنای منفی «خودکامه» را تأیید می­کند و دلخوری جریره را از سیاوش باز می­نمایاند:

بگویش که هرچند من سالخورد        

 

بدم پاک یزدان مرا شاد کرد
                                      (همان، 82)

 

از دیگرسو، کزّازی در شرح دو بیت یاد شده، چنین آورده­اند:

« نکته­ای نغز در این میان، نهادن نشان دست کودک بر نامه است؛ تو گویی در ایران باستان بدین راز شگرف پی برده بودند که رجها و نشانه­های سرانگشتان با یکدیگر یکسان نیست و در هر کس ویژة اوست...» (همان،427). به نظر نگارندگان، گزارش کزّازی از ایران­شیفتگی ایشان برمی­خیزد و چندان اساس و پایه­ای ندارد. چنانکه گفته شد، سیاوش با ازدواج با فرنگیس به سیاووش­گرد می­رود و از بانوی نخست خود، جریره، پاک بی­خبر است و به او توجهی نشان نمی­دهد. از این رو، جریره برای اینکه دیگربار توجه سیاوش را به خود برانگیزاند، در اقدامی عاطفی و توجه­برانگیز، نقش دست کوچک و زعفران­آلود فرود را بر پشت نامه، حک می­کند تا بلکه فرود را با دیدن آن، دل بجنبد و بانوی از یادرفته­اش را دمی فرایاد آرد. 

ز بانگ تبیره زمین و سپهر  

 

نیوشید جنگ و بیفکند مهر
                               (کزّازی، 4/ 127)

 

کزازی، بر خلاف همة برنوشته­ها، به جای « بپوشید»، « نیوشید» آورده است( همان، 584)، اما پوشیدن نیز وجهی تواند داشت، به این ترتیب که زمین و زمان با به صدا درآمدن تبیرة جنگ، لباس رزم پوشید و مهر را بکلّی کنار نهاد، به عبارت دیگر، زمین و زمان نیز، همساز با یلان زره­پوش شد. نکتة قابل توجه این که در عبارت «بپوشید جنگ»، جنگ مفعول نیست؛ بلکه این عبارت به معنای جنگ را زره پوشیدن و آماده شدن برای جنگ است.

سوار از دلیری بیفشارد ران         

 

سبک شد رکیب و گران شد عنان
                               (کزّازی، 4/ 136)

 

« در م و ج، سبک و گران جابجا آمده است که درست و بایین نمی­نماید؛ زیرا بدین­سان سخن از تاختن کاموس و گریختن وی از چنگ رستم خواهد بود و خواست استاد وارونة آن است» (همان،611).

چنانکه کزّازی خود نیز یادآور شده­اند در دو نسخة مسکو و جیحونی، جای سبک و گران، دگرگون شده و مصراع دوم به شکل: « گران شد رکیب و سبک شد عنان»، آمده است که به نظر نگارندگان، بر خلاف دیدگاه  کزازی، در نسخة مسکو و جیحونی، شکل درست مصراع ثبت شده است، چرا که با توجه به بیت سپسین: « همی خواست کان خمّ خام کمند به نیرو ز هم بگسلاند ز بند»، کاموس می­خواهد با تاختن سریع، کمند رستم را بگسلد و بگریزد؛ اما کامیاب نمی‌شود. به عبارت دیگر برای اینکه کاموس بتواند کمند رستم را بگسلاند و بگریزد، باید با بیشترین نیرو، اسب خود را به تاخت وادارد تا بلکه کمند رستم را بگسلد و لذا مصراع نسخه­های مسکو و جیحونی درست است، چرا که «گران شدن رکیب و سبک شدن عنان»، به معنای با آخرین سرعت، اسپ را تاختن است (واژه­نامک،264و 330). از دیگرسو، هم عبارت «بیفشارد ران» در مصراع نخست مؤیّد معنای نگارندگان است و بر تیزتازی کاموس دلالت می­کند و هم ضبط لخت دوم بیت در نسخة خالقی مطلق، دیدگاه نگارندگان را تأیید می­کند و برخلاف ضبط کزازی آمده است (خالقی مطلق،1389، 3/ 193).

به یزدان و بیزارم از تخت شاه  

 

اگر چون تو دیدم یکی رزمخواه
                               (کزازی، 4/ 140)

 

کزّازی خود یادآور شده­اند که در سه نسخة مسکو، ژول مول و جیحونی، به جای «و بیزارم از تخت شاه»، «که بیزارم از تاج و گاه» آمده است که به نظر نگارندگان ضبط سه نسخة یاد شده بسامان­تر است، چرا که ضبط کزازی در شاهنامه مقرون به سابقه نیست و بسامان نمی­نماید.

کسی را که یزدان کند نیکبخت       
جهانگیر و پیروز باشد به جنگ        

 

سزاوار باشد ورا تاج و تخت
نباید که یازد پی و روی و چنگ
                               (کزّازی، 4/ 151)

 

باید توجه داشت که یازیدن روی و حتی پای، پذیرفته و فردوسی وار نیست و در گسترة ادب پارسی نیز تا آنجا که نگارندگان می­دانند، اصطلاح « روی­یازیدن و پی­یازیدن» نیامده است، وانگهی با توجه به بیت بعد «ز یزدان بود زور ما خود که­ایم بر این تیره خاک اندرون بر چه­ایم؟»، بر خلاف دیدگاه کزازی که ضبط نسخة مسکو را واپس زده است، به نظر نگارندگان، بویژه با توجه به بیت پیش و پس از بیت مورد بحث، که همه­چیز را در ید قدرت دادار می­داند، ضبط نسخة مسکو، بسامان­تر است:« نباید که بیند ز خود زور چنگ».

مگر کان سر شاه را اندکی

 

به خم کمند تو آید یکی
                               (کزازی، 4/ 173)

 

اندکی، در ضبط کزازی نامربوط می­نماید؛ اگر قرار است، رستم سر افراسیاب را در کمند اندازد، دیگر اندک یا بسیار معنا ندارد، از این رو، بر خلاف دیدگاه  کزازی، ضبط نسخة مسکو شایسته­تر می نماید:

« مگر کان سر شهریار گزند 

 

به خمّ کمند تو آید به بند»
                        ( فردوسی، 1373: 4/ 268)

 

جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت

 

تو گفتی که کشور پر الماس گشت
                                      (کزازی، 4/88)

 

«از تیری بسیار که توس بر هومان می­بارید، جهان مانند نیم­شب تاریک شده بود»(همان،481)؛ اما با توجه به بیت پیش از این بیت: «ز پولاد پیکان و پر عقاب سپر کرد بر پیش روی آفتاب»، گزارش کزّازی درست نمی­نماید؛ بلکه فردوسی در این دو بیت نگارین، چنین گفته که با اینکه خورشید از شدت هراس، سپر بر روی آورده بود و طبعاً باید هوا تاریک­تر می­شد؛ اما به خاطر کثرت جنگ­افزارهای الماس­گون، شب، چون روز روشن شده بود.

ز دیده به دیده ز گرد سپاه        

 

ز شمشیر و جوشن ندیدند راه
                                (کزّازی،4/ 121)

 

« از گرد سپاه و بسیاری و انبوهی جنگ ابزارها، دیدگان به یکدیگر راه نداشتند و همدیگر را نمی­توانستند دید» (همان،571). گزارش کزازی، نادرست می­نماید، چرا که با توجه به بیت سپسین« به ایران خروش آمد از دیده­گاه کز این روی تنگ اندر آمد سپاه»، شاید بهتر باشد که دیدة نخست را در معنای جایگاه دیده­بانی در نظر گرفت نه چشم، به این معنا که از شدّت گرد و غبار، دیده­بانان قادر به دیدن راه نبودند. لازم به یادآوری است که واژة «دیده»، بارها در شاهنامه در معنای جای دیده­بانی به کار رفته است، نمونه را:

ز دیده بیامد به درگاه رفت   

 

چو از کوه بفروخت گیتی فروز        
از آن چادر قیر بیرون کشید   

 

زمانی پراندیشه بر زین بچفت
                               (کزازی، 6/ 157)

دو زلف شب تیره بگرفت روز
به دندان لب ماه در خون کشید
                                 (همان، 4/ 125)

 

در شرح کزّازی، شب تیره و ماه دو استعارة جداگانه تلقی شده است و به این ترتیب زیبایی شگفت آور تصویر موجود در دو بیت، از نظر پنهان مانده است (همان،580). به نظر نگارندگان دو بیت یاد شده از هنری­ترین ابیات شاهنامه تواند بود و فردوسی با هنرمندی هرچه تمام‌تر، گرگ و میش شدن هوای صبح و سرخی فلق را به تصویر کشیده است؛ به این ترتیب که شب تیره، زنی زیبا پنداشته شده که ماه چهرة اوست. با بردمیدن خورشید، گویا روز چونان مردی ستوار، دو زلف شب را در دست گرفته و او را در آغوش کشیده و از شدّت شوق، لبان این معشوق ماه‌وش را به دندان گزیده است. به این ترتیب در هم تنیدگی روشنایی در تاریکی هنگام پگاه و سرخی فلق به زیبایی هرچه تمام‌تر در دو بیت یاد شده به تصویر کشیده شده است.

کجا تیر او بگذرد بر درخت      

 

ندانم چه دارد به دل شوربخت
                               (کزّازی، 4/ 131)

 

« شوربخت، بخت شور خواسته شده است که پیران نمی­داند و بیمناک است که چه در دل او(بخت) می­گذرد. این کاربرد بیشتر باور شناختی است تا پندار شناختی. در این­باره بنگرید به نامة باستان، ج2، گزارش بیت 2257» (همان،594).

اولاً باید یادآور شد که ارجاع کزّازی به بیت 2257 نادرست است و آن بیت« به پیران چنین گفت افراسیاب که این دشت جنگ است اگر جای خواب؟»(ج2: 110) ارتباطی با بیت مورد بحث ندارد. نکتة دیگر اینکه اگرچه معنای کزّازی دربارة مصراع دوم موجه می­نماید، اما با توجه به فضای داستان،این نیز تواند بود که شوربخت به تیرانداز(رستم) بر­گردد و صفت جانشین موصوف باشد، به این ترتیب که پیران می­گوید نمی­دانم تیرانداز شوربختی(رستم) که اشکبوس را که چونان تناور درختی بود، به تیر دوخته است، چه اندیشه­ای در سر دارد و چرا هویت خود را فاش نمی­کند؟این معنا وقتی بیشتر تأیید می­شود که تورانیان از جمله پیران، پرتاب­کنندة تیری چنان سهمناک را نمی­شناسند و از این­رو واژة «ندانم» در آغاز مصراع دوم بیشتر مؤیّد کاربرد واژة شوربخت در معنای صفت به جای موصوف(رستم) تواند بود، هرچند قایل شدن به نهاد بودن « شوربخت» در مصراع دوم نیز چنانکه کزازی چنین پنداشته است، پذیرفتنی می­نماید.

همه شهر ایران کنم رود آب             

 

به کام دل خسرو افراسیاب
                               (کزّازی، 4/ 138)

 

«رود آب کردن ایما از ویران کردن شهرها و آبادی­ها... کشور ایران را ویران خواهم کرد، چنانکه افراسیاب می‌خواهد» (همان،613).

نگارندگان ضمن پذیرفتن گزارش کزّازی این معنا را هم دور از ذهن نمی­دانند که  چه بسا منظور چنگش، چنین بوده باشد که کاری بر سر ایران و ایرانیان خواهد آورد که همه خون گریند و از اشک فراوان آنان، رودها جاری شود.

در گنج بگشاد و دینار داد           

 

روان را به خون دل آهار داد
                               (کزّازی، 4/ 174)

 

«در " آهار دادن روان به خون دل" بهانگی نیک(حسن تعلیل) نهفته می­تواند بود: رستم که در راه سربلندی و پیروزمندی ایران، رنج­های زیاد برده است و خونین دل بوده است، با خون دل خویش، روانش را آهار داده است و مایة سختی و ستواری آن گردیده است؛ یعنی به جان و دل کوشیده است که ایران همواره پیروزمند و سربلند باشد و بماند» (همان،686).

گزارش کزّازی از بیت یاد شده، سراسر نادرست است؛ یعنی نه این بیت را با بهانگی نیک، پیوندی است و نه با رستم هیچ ارتباطی دارد؛ بلکه پس از شکست سنگین تورانیان از ایران، رجال حکومتی افراسیاب، او را دلداری می­دهند که نباید هراس به دل راه داد و « به کین گر ببندیم از این پس میان نماند کسی زنده ز ایرانیان». سپس در ادامه چنین می­آید:

ز پرمایگان شاه پاسخ شنید
دلیران و گردانکشان را بخواند
در گنج بگشاد و دینار داد              

 

ز لشکر زباناوری برگزید
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
روان را به خون دل آهار داد

لذا چنانکه کزّازی خود نیز یادآور شده­اند، منظور از شاه، افراسیاب است(همان،686) و معنای بیت روشن؛ به این ترتیب که افراسیابِ خونین دل، وقتی پشتگرمی و دلیری رجال بلندپایه­اش را می­بیند، در گنج می­گشاید و آنها را پاداش می­دهد؛ افراسیابی که به خاطر شکست سخت تورانیان:« ز خواب و ز آرام و خوردن بمانده» و روح و روانش، سخت آزرده و خونین­جگر است. آهار دادن به معنای آغشتن است و روان را به خون آغشتن، کنایه از اوج شکسته­دلی و خونین جگر بودن است. از این رو این بیت را نه پیوندی با حسن تعلیل و نه رستم است.

گران کرد رستم زمانی رکیب  

 

ندانست لشکر فراز از نشیب
                               (کزازی، 4/ 176)

 

« ندانستن فراز از نشیب، کنایة ایماست از تیز و همواره تاختن و فراز و نشیب را یکی کردن» (همان،688)گرچه گزارش کزازی از مصراع دوم، درست تواند بود؛ اما واژة «لشکر» مانع از آن است که این مصراع را با رستم در پیوند بدانیم؛ بلکه این مصراع، قید حالت است و در وصف سپاه شکست خوردة ایران آمده است؛ به این ترتیب که وقتی رستم به یاری سپاه ایران می­شتابد، سپاه ایران به شکلی وحشت زده است که فراز را از نشیب تشخیص نمی­دهد و در رویارویی با کافور آدم­خوار، سخت رنگ باخته و هراسان است، چرا که « فراوان از ایرانیان کشته شد به سر بر سپهر بلا گشته شد» (همان،176).

بدو گفت هومان که خیره مگوی
تو این نیزه را جای، سندان گزین     

 

بر این روی با من بهانه مجوی
نه مرد سوارانی و دشت کین
                               (کزّازی، 5/ 75)

 

«هومان، رهام را که از نبرد و آویزش با او تن در می­زند، می­گوید که" جای نیزة مرا سندان سخت آهنین بدان و بگزین؛ نیزة من چنان نیرومند و سنبنده است که سندان را نیز فرو می­شکافد و در آن جای می­گیرد. تو مرد هماورد با پهلوانان در آوردگاه نیستی» (همان،564). به نظر نگارندگان،گزارش کزازی از بیت دوم، درست نمی­نماید و با این معنا، بین دو لخت بیت دوم، پیوندی نیست. از آنجا که رهام از آویزش با هومان می­پرهیزد، هومان او را می­گوید که او مرد رزم نیست و بهتر است به جای نیزه­ور بودن و جنگ را بسیجیدن، آهنگری(پیشه­وری) پیشه کند و با سندان و پتک و.... سر و کار داشته باشد، چنانکه همین مضمون را در مواجهه با فریبرز که او نیز از نبرد با هومان، سر باز می­زند، تکرار کرده است:

بدین تیغ کاندر میان بسته­ای
بدین گرز با چوب کن کارزار         

 

گیا بُر که از جنگ خود رسته­ای
که با ترگ و جوشن نیاید به کار
                                         (همان،76)

 

بزد تیز دندان بدان خنجرش    

 

همه تیغ­ها شد به کام اندرش
                                    (کزّازی، 6/ 30)

 

« آنگاه که گشتاسپ خنجر را در دهان اژدها می­نهد، اژدها دندان بدان خنجر می­زند، دندان­هایش می­شکنند و هر کدام تیغی می­شود که کام او را فرو می­درد» (همان،342).

دیدگاه کزّازی دربارة این بیت، یکسره نادرست است، چراکه مراد از تیغ­ها، دندان­های شکسته شدة اژدها نیست، بلکه تیغ­ها و سنان­هایی است که به خنجر وصل شده است و پیشتر از ان سخن رفته است:

بدو گفت رو خنجری کن دراز
ز هر سوش بر سان دندان مار

 

ابا دسته بالاش چون پنج باز
سنانی بر او بسته چون تیز خار
                                (همان، ج6- 29)

 

 

ز بلبل شنیدم یکی داستان              

 

که برخواند از گفتة باستان
                                 (کزّازی،6-145)

 

           

کزّازی، بلبل را در معنای پرندة معروف، در نظر گرفته­اند(همان،641)، اما با توجه به اینکه فردوسی در آغاز بسیاری از داستان­ها، از راویان یاد می­کند، بلبل در بیت یاد شده نیز می­بایست نام یکی از این راویان بوده باشد، وگرنه داستانی از زبان بلبل(پرندة معروف» شنیدن، در شاهنامه وجهی ندارد؛ لذا چنانکه جلال خالقی مطلق یاد آور شده است، بلبل باید اسم یا کنیة خاص یک راوی در کنار دیگر راویان شاهنامه باشد:

« بورا در کتاب خود از یک حماسه خوان ازبکی به نام ارگاش جومن بلبل گزارش می کند که تا پنج نسل شغل خانوادة او حماسه خوانی بوده. پدر او جومن به خاطر شهرت زیاد در این فن لقب بلبل می گیرد. بنابراین در آسیای میانه و شرق ایران لقب بلبل یک لقب قدیمی بوده که به استادان این فن می داده‌اند و مؤلّفان شاهنامة ابومنصوری داستان رستم و اسفندیار را از روایت یکی از همین استادان که لقب بلبل گرفته بوده است، گرفته اند که نام او از راه شاهنامة ابومنصوری عیناً وارد شاهنامه شده و در آغاز داستان رستم و اسفندیار ضبط است» (خالقی مطلق،36:1388).

تو را نیست دستان و رستم به کار     

 

همی راه جویی از اسفندیار
                               (کزازی، 6/ 151)

 

کاربرد « راه جستن از» ناسازوار می­نماید و به نظر نگارندگان ضبط نسخة مسکو، شایسته­تر است: «همی راه جویی به اسفندیار»، چرا که حرف اضافة ویژة «راه جستن»، «به» است نه « از».

سوی گنبدان دژ فرستادیم            

 

ز خواری به بیگانگان دادیم
                               (کزّازی، 6/ 149)

 

« از بیگانگان می­باید کسانی خواسته شده باشند که در شمار خویشان و آشنایان نیستند. در م و ج، به جای «بیگانگان»، «بدکارگان» آمده است که بر پایة فهرست ولف، در شاهنامه کاربرد ندارد. می­تواند بود که این واژه، ریختِ گشتة (مصحف) «بدکامگان» باشد» (همان،653). برخلاف نظر کزازی باید یادآور شد که با توجه به ریشة «گنبدان» و استناد به تاریخ طبری، ضبط «بدکارگان»، از ضبط «بیگانگان»، مناسب­تر است، چنانکه آیدنلو یادآور شده­اند، بدکاره در بیت مورد نظر درست به همان معنایی به کار رفته که امروز به کار می رود؛ یعنی زن هرزه و بدکار. فون اشتاکلبرگ نیز مدعی شد که گنبدان در اصل ترکیبی از کَن به معنی زن و بندان به معنای زندان است و از این رو کنبندان به معنی زندان زنان می باشد. از دیگر سو در تاریخ طبری نیز صراحتاً از اسارت اسفندیار در زندان زنان یاد شده است: «امر بتقییده و صیرّه فی الحصن الذی فیه حبس النساء» (آیدنلو، 1386: 12-11) به این ترتیب گشتاسپ برای خوارداشت هرچه بیشتر اسفندیار، او را در زندان زنان بدکاره حبس کرده است.

به بهمن بفرمود که از دست راست   

 

نشستن بیارا چنان کت هواست
                                (کزّازی، 6/170)

 

به نظر نگارندگان، ضبط نسخة مسکو« از آن کم سزاست» درست­تر است، چرا که اگر قرار بود مطابق میل بهمن و اسفندیار عمل شود، آنها از پیش، نشستنگاه رستم را بر دست چپ، تدارک دیده بودند، پس در اینجا رستم، بهمن را می­گوید که مطابق میل من عمل کن و بر دست راست، نشستن­گاه بیارای.

ببینی تو ای فرخ اسفندیار      

 

گرازیدن و پیچش کارزار
                               (کزازی، 6/ 177)

 

چنانکه کزّازی خود نیز یادآور شده­اند، در همة نسخه­ها به جای «گرازیدن»، «گراییدن»، آمده(همان،726) که به نظر نگارندگان نیز گراییدن برازنده­تر است، چرا که گرازیدن را با آوردگاه پیوندی نیست و ارجاع کزّازی به بیت 1362، در توجیه کاربرد گرازیدن در معنای «ورزیدن و انجام دادن»، نیز نه در دفتر سوم و نه در دفتر ششم یافت نشد و گویا اشتباهی صورت گرفته است. بعلاوه کزازی با یک­سو نهادن همة نسخه­ها و گزینش «گرازیدن»، یکی از شاخصه­های بنیادین نقد و تصحیح متون را زیر پا گذاشته است.

تو گویی و من خود چنین کی کنم     

 

که از رای و پیمان او پی کنم
                               (کزّازی، 6/ 183)

 

به نظر نگارندگان، «پی کردن از»، در گسترة ادب پارسی پیشینه­ای ندارد؛ بلکه «پی کردن....را»، عبارتی آشناست، چنانکه نظامی در همین راستا خوش سروده است: «ساغری چند چون ز می خوردند شرم را از میانه پی کردند» (همان،742) و لذا ضبط نسخة مسکو، برتر است: « که آن رای و فرمان او پی کنم»

بدو گفت شاخی گزین راست­تر       

 

سرش پرتر و بنش برکاست­تر
                               (کزّازی، 6/ 198)

 

«سیمرغ رستم را می­گوید می­فرماید که شاخی را از درخت گز برگزیند و ببرّد که در سر ستبرتر باشد و در بن، نازک­تر» (همان،771)دربارة گزارش کزّازی باید گفت که شاخه­ای با این ویژگی وجود خارجی ندارد، چراکه شاخة درخت از بن ستبر می­شود و همواره سر آن نازک است. از دیگر سو، مصراع دوم، با ویژگی تیر نیز ناسازوار است، چرا که همواره سر تیر باید نازک­تر باشد تا هم مسافت بیشتری را بپیماید و هم بیشتر در دل شکار فرو رود. ضبط نسخة خالقی مطلق نیز اگرچه برخی از نارسایی­های ضبط کزازی را مرتفع کرده است:« سرش برتر و بنش برکاست­تر» (خالقی مطلق، دفتر پنجم، 403)، ولی «بنش بر کاست­تر»، همچنان پرسش­برانگیز و ناپذیرفتنی می­نماید، چرا که بن شاخه قاعدتاً باید ستبرتر باشد نه برکاست­تر. از این رو برای رفع تناقض پیش آمده، گویاضبط نسخة کتابخانة طوپقاپوسرای در استانبول پذیرفتنی­تر است: « سرش برتر و بنش ناکاست­تر»(همان، حاشیة 403)، اما با توجه به شاخصه­های نقد متون مبنی بر اجماع نسخه­ها در ضبط یک واژه و عدم رعایت دقیق نقطه­گذاری در کتابت قدیم، ضبط نسخه­های دار­الکتب قاهره، دانشگاه لیدن، کتابخانه­ی ملی پاریس، فرهنگستان علوم شوروی در لنینگراد و دانشگاه آکسفورد که « سرش برتر و تنش برکاست­تر» را ضبط کرده­اند(همان)، پذیرفتنی­تر می­نماید، چرا که واژة «تنش» براحتی قابل تبدیل به « بنش» و یا بالعکس است.

چو مهتر کنی من تو را کهترم     

 

بکوشم که گرد تو را بسپرم
                                 (کزازی، 6/ 44)

 

«سپردن گرد کنایه­ای است، دیگر ایما از در پی رفتن و پیروی کردن» (همان،373).    

اگرچه معنای کزّازی بآیین می­نماید، اما با توجه به کدورتی که بین لهراسپ و گشتاسپ بر سر تخت پادشاهی پیش آمده بود، تواند بود که «گرد» را استعاره از کدورت و غم و غصه بدانیم؛ چرا که این معنا با فضای داستان متناسب­تر است. لهراسپ که حال به پادشاهی پورش خرسند شده و مسند پادشاهی را بدو سپرده، گشتاسپ با دیدن نزاری و رو به مرگ بودن پدر، شرماگین به او می­گوید که مرا تنها مگذار. اگر همچنان بر تخت نشینی و مهتری کنی، من همواره تو را کهتری خواهم کرد و می­کوشم کدورت پیش آمده را از دل تو بزدایم. لازم به یادآوری است که «گرد» در معنای «غم و غصه» در ادبیات کلاسیک، بکرّات به کار رفته است، چنانکه نمونه را نظامی، وقتی می­خواهد تلاش پدر مجنون را برای ستردن غم و غصه از چهرة پورش، مجنون توصیف کند،چنین می­گوید:

چون قصه شنید قصد آن کرد  

 

کز چهرة گل فشاند آنگرد
                    (رک: حمیدیان،1378: 70)

 

این نکته نیز گفتنی است که «گرد سپردن»، در قاموس ادب پارسی، اصطلاحی جاافتاده نیست، در حالی که « گرد ستردن» اصطلاحی کاملاً آشناست و با معنای پیشنهادی نگارندگان درباره­ی بیت یاد شده نیز درخورتر است، از این رو شاید بهتر باشد که ضبط نسخة کتابخانة پاپ در واتیکان را بپذیریم:« بکوشم که گرد تو را بسترم» (خالقی مطلق،دفتر پنجم: حاشیه 70)

پدرم آن دلیر گرانمایه مرد        

 

ز ننگ اندر آن انجمن خاک خورد
                               (کزّازی، 6/ 176)

 

«خاک خوردن را می­توان استعاره­ای تمثیلی از به رنج و تلاش، خاموش و خویشتندار ماندن دانست» (همان،723) نکته­ای که کزّازی در معنای «خاک خوردن»، فراموش کرده است، این است که فارغ از معانی کنایی این عبارت، زال در پیشگاه کیخسرو، به نشان پشیمانی، واقعاً انگشتِ آغشته به خاک سیاه را بر لب می­زند، به این ترتیب که وقتی کیخسرو، لهراسپ را به پادشاهی برمی­گزیند، زال و دیگر رجال ایرانی، مخالفت می­کنند؛ اما پس از توضیحات روشنگرانة کیخسرو مبنی بر نژاده بودن لهراسپ، زال از شدت شرم و پشیمانی دهان را به خاک می­آلاید:

چو بشنید زال این سخن­های پاک
بیالود لب را به خاک سیاه

 

بیازید انگشت و بر زد به خاک
به آواز لهراسپ را خواند شاه
                    (فردوسی، 1373: 5/ 408)

 

نبرّد همی جوشن اندر برش        

 

نه آن پارة پرنیان بر سرش
                               (کزّازی، 6/ 195)

 

«چنان می­نماید که خواست استاد از پارة پرنیان، زیور و آویز کلاه­خود و ترگ اسفندیار است...».(همان،765)، اما با توجه به اینکه، «پرندآور» در شاهنامه بارها به معنای شمشیر به کار رفته، تواند بود که مراد از پارة پرنیان نیز خودِ کلاهخود باشد نه زیور و آویز آن؛ بویژه که اگر پارة پرنیان را در معنای آویز و تکه­پارچه­ای تزئینی بر کلاه­خود بدانیم، عدم توانایی رستم در بریدن آن، منطقی نمی­نماید. از این رو، پارة پرنیان در معنای کلاهخود همان­قدر شگرف است که پرند آور در معنای شمشیر.

چنان شد ز مستی که هر مهتری

 

برفتند بر سر ز گل افسری
                                 (کزّازی، 6/ 11)

 

«بدرستی روشن نیست که پیوند گل با مستی چیست؟ شاید خواست استاد آن است که مهتران بدان­سان مست شده بودند و رفته از دست که به جای کلاه مهی، تاجی از گل بر سر داشته­اند و با این آرایش شگفت، به سراهایشان باز رفته­اند» (همان،295) گزارش  کزازی، اگرچه نگارین است؛ اما شگرف و باورناپذیر می­نماید، اما اگر در مصراع دوم، مراد از سر، به مجاز کل و جزء، چهره در نظر بگیریم، معنا روشن است: میهمانان از شدّت می نوشی و مستی با گونه‌هایی سرخ و لعل فام مجلس را ترک گفتند. از دیگرسو، اگر بخواهیم دامنة اغراق و تخیّل فردوسی در مستی میهمانان را فراخ­تر پنداریم، می­توان این معنا را نیز پیشنهاد کرد که: میهمانان چنان مست و خراب و شراب­زده شده بودندکه نه تنها گونه­ها؛ بلکه حتی موی سیاهشان نیز گلگونه و ارغوانی می­نمود، هرچند معنای نخست، موجه­تر است.

چو گشتاسپ آمد بدان شارستان      

 

همی جست جایی یکی کارستان
                                 (کزّازی، 6/ 13)

 

«کارستان در معنی جایی که در آن کار بتوان یافت، به کار رفته است، بدان سان که در بیت زیر نیز: " به نزدیک دریا یکی شارستان پی افکند و شد شارستان کارستان"» (همان،300). به نظر نگارندگان، «کارستان»، هم در بیت مورد بحث و هم در شاهد مثال کزازی، در معنای کاری سترگ و شاهانه به کار رفته است؛ یعنی گشتاسپ در پی یافتن کاری شاهانه و درخور بزرگان بود. در بیت شاهد مثال نیز، منظور این است که شارستانی شاهکار و بی­نظیر پدید آورد.

به نزدیک اوی است شمشیر سلم     

 

که بودی همه ساله در زیر سلم
                               (کزّازی، 6/ 21)

 

«اگر سخن از زیر رفته است، شاید از آن است که پهلوانان به هنگام آسودن و نشستن، شمشیر خویش را در زیر نهالی و تشک می­نهاده­اند و بر آن می­نشسته­اند یا آنکه از زیر، بخش فرودین تن و از کمر به پایین خواسته شده است. زیر تنه در برابر بالاتنه که بخش فرازین تن و از کمر به بالاست» (همان،319).

به نظر نگارندگان اگرچه گزارش کزازی درست تواند بود؛ اما شاید بهتر باشد که مصراع دوم را وصف میرین تلقی کنیم نه وصف شمشیر؛ به این ترتیب که هیشوی، گشتاسپ را می­گوید که میرین کسی است که چون سالها، سلم را خدمت می­کرده و «هم از گوهر سلم دارد نژاد»، سلم، شمشیر گوهری خود را بدو داده است. به این ترتیب، «زیر»، به معنای زیردست و در خدمت و رکاب کسی بودن است.

شنیدند هیشوی و اهرن سخن     

 

از آن نو به گفتار و دانش کهن
                                 (کزازی، 6/ 30)

 

«نوی گفتار گشتاسپ از آنجاست که از کشتن ددان گلایه کرده است و رزم با دلاوران را خوش داشته است» (همان،342). گزارش کزازی از این بین نادرست است؛ چرا که منظور از نوگفتاری گشتاسپ، درست عکس آنچه  کزازی ارائه کرده است، در ابیات پیشین آمده است؛ یعنی گشتاسپ جنگ با یلان را بسیار دشخوارتر از نبرد با ددان دانسته است:

مرا کارزار دلاور سران
بسی بتّر آید ز جنگ نهنگ
چنین اژدها من بسی دیده ام

 

سرافراز با گرزهای گران
که از ژرف دریا برآید به جنگ
که از جنگ او سر نپیچیده ام
                             (همان، ج6- 30)

از دیگر سو می­توان مصراع دوم را به گونه­ای دیگر نیز معنا کرد که در این خوانش باید بعد از « نو»، ویرگول گذاشت: « از آن نو، به گفتار و دانش کهن» که به این ترتیب مراد از نو، گشتاسپ تازه خط بردمیده است و معنا چنین خواهد بود: "هیشوی و اهرن دل به سخنان کسی(گشتاسپ) سپردند که اگر چه به سن جوان بود، اما گفتار و دانشی پیرانه و پخته داشت". این نیز تواند بود که « نو به گفتار» را کنایه از جوان کم سن و سال و یا کسی که در گسترة گیتی حرف‌های نو و طرفه برای گفتن دارد، بپنداریم.

یکی جشن کردند کز چرخ ماه        

 

ستاره ببارید بر جشنگاه
                                 (کزّازی، 6/ 11)

 

«چنان می­نماید که از ستاره با استعاره­ای آشکار، شمع­ها و چراغدان­هایی پرشمار خواسته شده باشد که بزم و جشنگاه را می­افروخته­اند و در تیرگی شب، مانند ستارگان می­درخشیده­اند» (همان،294). گزارش کزازی از بیت یاد شده، ناسازوار و بی ارتباط می­نماید. به نظر نگارندگان، مراد فردوسی از بیت یاد شده این است که جشنی چنان بشکوه و پرهیمنه، ترتیب دادند که سرور و شادی، زمین و زمان را در بر گرفت و از آسمان نیز ستاره­های رخشان به عنوان شاباش بر شرکت­کنندگان در جشن می­بارید. به این ترتیب، فردوسی با حسن تعلیلی زیبا، درخشش ستارگان در شب را نشانة شادی آسمان و شاباش­ او بر اهل بزم پنداشته است. عبارت «چرخ ماه» نیز به این دلیل آورده شده که در شب، ماه، سلطان بلامنازع آسمان است و از این رو مراد از «چرخ ماه»، آسمان شب است که متعلق به فرمانروای رخشانش، ماه می­باشد، ضمن اینکه «چرخ ماه» می­تواند به «فلک قمر» نیز اشاره داشته باشد؛ یعنی شور و شغب جشن چنان بود که تا فلک قمر نیز آوازه یافت و...

بپرسم تو را راست پاسخ گزار   

 

اگر بخردی کام کژّی مخار
                                 (کزّازی، 6/ 39)

 

«خاریدن کام استعاره­ای است، تمثیلی از ستودن کسی و به پسند و دلخواه او رفتار کردن؛ نیز بنگرید به نامه باستان،ج4/گزارش بیت 4168»(همان،363) نخست باید یادآور شد که ارجاع کزّازی به بیت شاهد مثال درست نیست و چنین بیتی در ج4 وجود ندارد و احتمالاً اشتباهی رخ داده است. از دیگر سو، به نظر نمی رسد دیدگاه کزازی در ارائة معنای «خاریدن کام» درست باشد؛ بلکه «کام کژی خاریدن»، کنایه از نیرنگ در سر داشتن و به بیراهه رفتن است؛ لهراسپ، قالوس را می­گوید هرچه می­پرسم، راست گوی و اگر بخردی و می­خواهی جان سالم به در بری، از بیراهه رفتن و دروغ بافتن بپرهیز.

چو اندر شکست آن شب تیره گون  

 

به دشت و بیابان فرو خورد خون
                                 (کزّازی، 6/ 77)

 

«نهاد و کنندة "فرو خوردن" شب است که با استعاره­ای کنایی فروخورندة خونی پنداشته شده است که به هنگام روز و در گرماگرم و گیراگیر نبرد، بر دشت و بیابان ریخته بوده است» (همان، 481). هرچند گزارش کزّازی، با توجه به فضای استعاری شاهنامه، نادرست نیست؛ اما به نظر نگارندگان، چون سخن از «اندر شکستن شب» و دمیدن روز رفته، نهاد "فرو خوردن "، شب نیست، چون شب تمام شده و روز بردمیده؛ بلکه «فرو خورد»، به شکل مجهول(فرو خورده شده) به کار رفته و نایب فاعل آن، «خون» است؛ به این ترتیب که با پایان یافتن شب، خونهای بر زمین ریخته شده در طول شب، در زمین فرو رفته و با دمیدن صبح، دیگر اثری از آنها نبود.

خورش هست چندان که اندازه نیست  

 

به خوشه درون بار اگر تازه نیست
                                (کزّازی،6/ 127)

 

«نهاد جمله در لخت دوم، بار است در معنی میوه و فرآورده. ترکان در بند افتاده، اسفندیار را می­گویند که" در رویین دژ چندان خورش و توشه و خوار و بار هست که در اندازه و شمارش نمی­گنجد؛ اگر گندم و دانه­های دیگر رسیده و دروده و آمادة بهره­برداری نباشند، در خوشه هستند و از این پس خواهند رسید. از تازه، با کنایه­ای ایما، رسیده و شکفته خواسته شده است، در برابر دانه­ای که هنوز نارس است و در خوشه مانده است» (همان،601).

به نظر نگارندگان، گزارش  کزازی پرپیچ و تاب و ناپذیرفتنی می­نماید. اولاً باید یادآور شد که اگر بخواهند گندم را برای سالیان دراز(در شاهنامه ده سال) بیندوزند، چنانکه در داستان حضرت یوسف(ع) در قرآن نیز آمده، برای اینکه گندم­ها سیاه و خراب نشود،  باید با خوشه درو شوند و همانطور در خوشه در انبار ببرند و بیندوزند، در غیر این صورت، اگر گندم­های از خوشه به درآمده را بینبارند، سیاه و خراب می­شود. از دیگر سو، وقتی می­توان خوشه­های گندم را دروید و در انبار اندوخت که کاملاً رسیده و خشک شده باشد، وگرنه اندوختن خوشه­های نارس و مرطوب، به فساد و تباهی خوشه­ها خواهد انجامید. از این رو، گزارش کزازی، درست نمی­نماید؛ بلکه ارجاسپیان اسفندیار را می‌گویند اگر چه ممکن است، محصولات اندوخته شده در دژ تازه نباشد؛ اما به اندازه ده سال ذخیره دارندو آنها را از جهت آذوقه، ملالی نیست:« اگر در ببندد به ده سال شاه خورش هست چندان که دارد سپاه» (کزّازی،6/ 127)

همی رای داری که افزون کنی

 

ز خاک سیه مغز بیرون کنی
                                 (کزّازی، 7/ 58)

 

« بیرون کردن مغز از خاک سیاه را استعاره­ای تمثیلی می­توان دانست از دست سودن به کاری بیهوده که ناشدنی و انجام­ناپذیر است؛ زیرا خاک مغزی ندارد که بتوان آن را یافت و بیرون آورد» (همان، 435).

گزارش کزازی از لخت دوم بیت، درست نمی­نماید؛ بلکه «بیرون کردن مغز از خاک سیاه»، معادل« دمار از خاک برآوردن» است و نمایانگر  اوج آزورزی و هست و نیست خاک را از آنِ خود کردن است. برهمن، اسکندر را می­گوید اگر آزوری پیشه کنی و در پی این باشی که با حرص و ولع هرچه تمام­تر، دمار از خاک برآری و هست و نیست این جهان را از آن خود کنی و برای دیگران چیزی باقی نگذاری: « روان تو را دوزخ است آرزوی مگر زاین سخن بازگردی به خوی» (همان، 58)

دو آواز شد رومی و پارسی

 

سخنشان ز تابوت بد یک بسی
                               (کزّازی، 7/ 88)

 

« "یک" برابر با یکی و در معنییکسان و یگانه... سخنی که دربارة تابوت و جای نهفتن آن در این دو آواز گفته می‌شد و گویندگان آن را بسیار می­گفتند، یکسان بود» (همان،486). دیدگاه کزازی دربارة لخت دوم بیت، درست نمی­نماید؛ چرا که بر خلاف دیدگاه ایشان و بنا بر ابیات بعدی، بین پارسیان و رومیان، بر سر جای نهفتن تابوت اسکندر، اختلاف درمی­گیرد و در این­باره اتفاق نظری ندارند. از این رو با توجه به عبارت «دو آواز» در آغاز بیت، تواند بود که لخت دوم را به این صورت بخوانیم: « سخنشان ز تابوت بد یک به سی»؛ یعنی تعداد رومیانی که تابوت اسکندر را مشایعت می‌کردند، سی برابر ایرانیان بود.  لازم به یادآوری است که در متون کهن در اغلب موارد، حرف اضافة «به»، به واژه متصل نوشته می­شد و از این رو، واژة «بَسی» را می­­توان به شکل « به سی» نیز خواند.

همان رشک شمشیر نادان بود        

 

همیشه بر او بخت خندان بود
                               (کزّازی، 7/ 158)

 

«رشک به شمشیری ماننده آمده است که نادان با آن راه خویش را می­گشاید و پیش می­رود و بهروز و بختیار می‌گردد. نادانی رشکبر از آنجاست که او به انگیزة رشک بر بختاوران کامگار و به پاس همچشمی و هماوردی با آنان، می­کوشد که خویشتن را بدانان برساند و بخت را بر خویش بخنداند و دمساز و یار گرداند» (همان،614). گزارش کزّازی از بیت یاد شده، درست نمی­نماید؛ بلکه به نظر می­رسد «خندان» در معنای ریشخند و تمسخر به کار رفته است؛ یعنی نادان هرچه می­کوشد، راه به جایی نمی­برد و بخت و دولت به ریش او می­خندند و همیشه دست نادان از دامن بخت و دولتمندی تهی است. از دیگرسو، رشک نادان، چونان شمشیری آخته در دستان اوست که هم خود و هم دیگران را با آن آسیب می­رساند و البته کامیار نمی­تواند شد.

به سوری که دستانش چوبین بود  

 

چنان دان که خوانش نوآیین بود
                               (کزّازی، 8/ 279)

 

« واژة دستان در این سخن، واژه­ای است شگفت و هنگامه­ساز. دهخدا، دربارة آن نوشته است:" کلمة دستان در اینجا معلوم نیست چیست. شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد." سپس این جمله از کلیله و دمنة نصرالله منشی: " پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد" و این جملة کلیلة ابن مقفع را: " فاخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصنج و الصوت الرخیم" با این بیت رودکی: " مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی­کیار"، سنجیده است و نوشته: " چون هر دو مترجم یعنی گزارندة کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصرالله منشی چنگ را نام می­برند، با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است، مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد، به معنی چنگ باشد". (لغتنامه ذیل دستان) با اینهمه اگر دستان را در معنی چنگ بدانیم، همچنان پیچش و دشواری برجای خواهد بود؛ زیرا چنگ را از چوب می­سازند و اگر این ساز در سور چوبین باشد، به هیچ روی مایة شگفتی نخواهد بود و خوان شگرف و نوآیین نخواهد شد. خارخاری مرا وامی­دارد که این واژه را در معنی آوندها و ظرفهای خوان بدانم، لیک نمونه­ای از کاربرد دستان در این معنی نیافته­ام. اگر خوان شاهانه که می‌باید آوندها و "اوانی" آن همه زرین باشد، آوندهایی چوبین داشته باشد، براستی پرسش­انگیز خواهد بود و مایة شگفتی...» (همان، 778-779).

به نظر نگارندگان، دیدگاه دهخدا و کزّازی، دربارة معنای «دستان» در بیت یادشده، نادرست می­نماید، بلکه «دستان»، در این بیت به معنای « رستم دستان و مطلق پهلوان» به کار رفته است. مسأله اینجاست که در آغاز که بهرام چوبینه، دلاورانه هرمزد را از آشتی با ساوه­شاه باز می­دارد و پیشنهاد می­دهد که  پادشاه، سپه­سالاری را به او واگذارد تا ساوه­شاه زیاده­خواه را سر جای خود بنشاند، هرمز برای بزرگداشت بهرام، در حضور رجال حکومتی از جمله ایزدگشسپ، درفش رستم دستان را به او می­­دهد و آشکارا بهرام را «رستمی دیگر» می­خواند:

به بهرام گفت آنکه شاهان من
کجا نام او رستم پهلوان
درفش وی است آنکه داری به دست
گمانم که تو رستمی دیگری
ز میدان بیامد به جای نشست

 

همی خواندندش سر انجمن
جهانگیر و پیروز و روشن­روان
که پیروز بادی و خسرو پرست
به مردی و گردی و فرمانبری
سپهبد درفش تهمتن به دست
                               (کزّازی، 8/ 246)

 

از این رو بدیهی است بهرامی که پادشاه به دست خود، درفش رستم را به او داده و آشکارا او را « رستمی دیگر» خوانده است، در ذهن و زبان رجال حکومتی از جمله ایزد گشسپ دبیر نیز با همین کنیه، شهرت یافته است. سپس چون هرمزد و ایزد گشسپ، نسبت به بهرام بدبین می­شوند، هرمزد، ایزد گشسپ را می­پرسد: « که چون بینی این کار چوبینه را» و ایزدگشسپ، با زبانی طعن­آمیز و طنزآلود، هرمزد را می­گوید که: « به سوری که دستانش چوبین بود چنان دان که خوانش نوآیین بود»، یعنی سوری که سلسله­جنبان و پهلوان آن، بهرام چوبین باشد، فرجام خوشی نخواهد داشت و بهرام آشی را برای شاه خواهد پخت که یک وجب روغن داشته باشد! به عبارت دیگر شاهنامه­ای که بهرام، پهلوان و گردانندة آن باشد، آخرش خوش است! که همین سخن طعن­آمیز و طنزآلود ایزدگشسپ، باعث می­شود که « ز گفتار او شاه شد بدگمان روانش پراندیشه شد یک زمان» و سپس خوارداشت بهرام را، دوکدان و جامة زنان برایش می­فرستد و بین او و بهرام، دشمنی حاصل می­شود.  از این رو، با توجه به اینکه بهرام چوبینه، درفش رستم را به دست داشته و شاه آشکارا او را «رستم» خوانده، در بیت یاد شده نیز «دستان»، در معنای رستم دستان و مطلق پهلوان به کار رفته است.

بیاریم جاماسپ ده ساله را          

 

که با درّ همتا کند ژاله را
                                 (کزّازی، 8/ 33)

 

«همتا و همانند کردن ژاله را با در می­توانیم استعاره­ای تمثیلی شمرد ازارزش بخشیدن و گرامی گردانیدن آنچه پیشتر چندان ارزش نداشته است: جاماسپ ده ساله آنچنان زیبا و دوست­داشتنی است که به هر جای که می­رود، آنجا را زیب و زیور می­بخشد، از این روی، بآسانی دلها را به سوی خویش در می­کشد و می­تواند بر قباد نیز که به آهنگ و کین و کیفر به ایران باز آمده است، کارگر بیفتد و اثر بنهد» (همان،355).

گزارش کزّازی از بیت یاد شده درست نمی­نماید؛ چرا که ایرانیان با فروکشیدن قباد از تخت سلطنت، جاماسپ را به جای او برنشاندند و طبعاً قباد دل خوشی از برادرش جاماسپ ندارد. از این رو، بر خلاف دیدگاه کزازی،« همتا کردن ژاله با در»، کنایه از اوج نادانی و عدم تشخیص سره از ناسره است؛ به این ترتیب، وقتی قباد با پشتیبانی پادشاه هیتالیان، خشماگین به سوی ایران می­تازد تا کین خود را از ایرانیان بستاند و دیگربار بر اریکة قدرت نشیند، ایرانیان در اقدامی بخردانه می­گویند: جاماسب ده ساله که ژاله را با مروارید همسان می­پندارد(گوهری طفلی به قرصی نان دهد)، نادان­تر از آن است که بخواهد مقاومتی کند و یا در پی حفظ قدرت برآید، از این رو با فرو کشیدن او از تخت و برنشاندن قباد بر اریکة قدرت، می­توانیم خشم قباد را فرونشانیم و او را از هرگونه کین­کشی و تسویه حساب بازداریم.

همان کم سخن مرد خسرو پرست  

 

جز از پیشِ گاهش نشاید نشست
                                 (کزّازی، 8/ 94)

 

«نشستن پیش گاه کنایه­ای است از ارج و بلند­پایگی یافتن؛ تنها بزرگان و برتران می­توانسته­اند پیش اورنگ پادشاه و بر "زیرگاه" بنشینند» (همان،486). دیدگاه کزّازی درست نمی­نماید؛ بلکه با توجه به بیت پیشین« بدان کز زبان است مردم برنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج»، منظور از بیت مورد بحث این است که همواره باید در پیشگاه مرد کم‌سخن نشست و استفاده برد و یک لحظه هم از محضر او محروم نشد؛ به عبارت دیگر، به جای هم­نشینی با افراد درازه‌گو، همیشه باید با کم­سخنان نشست و برخاست داشت و ملازم درگه آنها بود.

همه زرّ و گوهر فزونی که برد       

 

سراسر به گنجور آتش سپرد
                               (کزّازی، 8/ 138)

 

«گنجور آتش آمیغی است شگرف و شایستة درنگ در آن، آتش پادشاهی بزرگ و بشکوه دانسته شده است که دارای گنجور است. از دیگرسوی می­توان آتش را مجاز جایگیر از جای از آتشکده دانست. بدین­سان گنجور آتش کنایه­ای ایما از موبد خواهد بود» (همان،564). تعبیر دوم کزّازی از «گنجور آتش» به «موبد»، نادرست می­نماید، چرا که در ابیات بعد از بیت یاد شده، آشکارا از زر و گوهر بخشیدن شاه به موبدان، سخن می­رود و از این رو در بیت یاد شده، گنجور آتش نمی­تواند موبد قلمداد شود:

پراکند بر موبدان سیم و زر
همه موبدان زو توانگر شدند           

 

همه جامه بخشیدشان با گهر
نیایش­کنان پیش آتش شدند
                                      (همان،138)

از این رو مراد از «گنجور آتش»، چنانکه کزّازی نیز در تعبیر نخست خودیادآور شده­اند، خودِ آتش است. این نکته شایان یادآوری است که به خاطر سپندی و تقدّس آتش، پادشاهان گاه زر و گوهر در آتش می­ریختند تا کامیاب و بهروز شوند، چنانکه خسروپرویز آشکارا بدین اقدام آیینی دست یازیده است:

گشاد از میان شاه زرین کمر
نیایش­کنان پیش آذر بگشت

 

بر آتش پراکند چندی گهر
به نالیدن از هیربد برگذشت
                                  (کزّازی، 9/ 81)

 

همه موبدان تا جهان شد سیاه 
همی پند گفتند با کینه­جوی

 

بر آیین خورشید بنشست ماه
نبد سود یک موی زان گفت و گوی
                                   (همان، 9/ 245)

 

 

« خورشید و ماه، با استعاره­ای کنایی، پادشاهانی پنداشته شده­اند که یکی جای دیگری را می­گیرد» (همان،559) گزارش کزّازی از لخت دوم بیت نخست، نادرست است و استعاره گرفتن ماه و خورشید به شاه، با ساختار بیت ناسازوار است. چنانکه مشهود است، بیت نخست با بیت بعد موقوف­المعانی است و از این رو، ماه و خورشید بدون هیچ استعاره­ای در معنای حقیقی خود به کار رفته­اند و مراد از بیت نخست، این است که موبدان از پگاه تا وقتی که جهان رو به سیاهی رفت و با فرا رسیدن شب، ماه به جای خورشید نشست(از صبح تا شب)، ماهوی سوری را پند دادند که مبادا در پی کشتن پادشاه برآید. لذا « بر آیین خورشید بنشست ماه»؛ یعنی همانگونه که خورشید در امتداد روز بر گسترة آسمان نشسته بود و نورافشانی می­کرد، با فرا رسیدن شب، ماه به جای خورشید نشست.

بدان تا سوی زابلستان شوند     

 

به بوم سپه از گلستان شوند
                                (کزّازی، 9/144)

 

« از آن روی که زابلستان سرزمین یلان و پهلوانان است، با کنایه­ای ایما، بوم سپه خوانده شده است... در همة برنوشته­ها، به جای "سپه"، "سیه" آمده است که درست و بآیین نمی­نماید؛ چرا زابلستان را که سرزمین رستم دستان و پهلوانان نامدار است، می­باید "بوم سیه" خواند» (همان،438) کاملاً غیر منطقی و خلاف شاخصه­های نقد و تصحیح متون است که واژه­ای که در همة نسخه­ها، «سیه»، ضبط شده، کزّازی آن را با توجیهی نادرست، به «سپه» دگرگون کنند.

در پاسخ به توجیه کزّازی باید یادآور شد که اولاً زابلستان در دورة اسطوره­ای و پهلوانی شاهنامه، به خاطر یلان نامیش، نام و آوازه­ای داشته و در زمان خسروپرویز دیگر آن اشتهار را نداشته است. از دیگرسو، سیه خواندن زابلستان از آن روی بوده است که زابلیان، در برابر خسروپرویز سر تسلیم فرو نمی­آورده­اند و از همین رو، خسروپرویز، دوازده هزار سپاهی را روانة آنجا می­کند تا آنها را سر جای خود نشاند (همان،144-145) و لذا سیه خواندن زابلستان از طرف خسروپرویز به خاطر نافرمانی زابلیان در برابر او و از سر خشم تواند بود:

از طرف دیگر، زابلستان از سرزمین­های مرزی ایران بوده و چندان به آن رسیدگی نمی­شده و طبعاً در مقایسه با پایتخت، شکوه و هیمنه­ای نداشته و چه بسا مقایسة پایتخت با زابلستان در حکم مقایسة گلستان با بومی سیه بی­بنیاد نباشد. شاید از همین رو بوده که رستم، هیچگاه کسانی را که او را سگزی می­خوانده­اند، بر نمی­تافته است، به عنوان نمونه وقتی در داستان خاقان چین، شنگل، یکی از دشمنان رستم، او را سگزی می خواند (فردوسی،1376،ج4: 526-527/242). رستم بشدّت برمی­آشوبد و اوج بیزاری خود را نسبت به سگزی خواندن خود اعلام می­کند (همان، 531-536/243)پس با توجه به موارد یاد شده و نیز ضبط «سیه» در همة برنوشته­ها، دیدگاه کزازی در دگرگون کردن «سیه» به «سپه»، درست نمی­نماید.

 

نتیجه­

 نامة باستان کامل­ترین شرح شاهنامة فردوسی است که هم شرح نسبتاً جامع ابیات دشوار شاهنامه است و هم در آن به مسایلی چون واژه­شناسی، ریشه­شناسی، اسطوره­شناسی، سبک­شناسی و زیبایی­شناسی توجه شده و هم کوشش شده که در این اثر بشکوه، برپایة برنوشت­های معتبر، متنی پیراسته­تر ارائه گردد. نگارندگان در این جستار ضمن ارج­نهادن به کوشش شکیب­سوز و دانشمندانه­ی میرجلال­الدین کزازی با بررسی نه جلد نامة باستان به این نتیجه رسیدند که در این اثر سترگ، دو گونه نارسایی راه یافته است؛ یکی اشکال تصحیح است که گاه کزازی با وجود اجماع همة نسخه­ها دربارة ضبط یک واژه، همه را یکسو نهاده­اند و بنا بر توجیهاتی، واژة دیگری را برگزیده­اند که این امر در برخی از موارد، هم نارسایی­هایی را در معنای بیت دامن زده است و هم بر خلاف شاخصه­های نقد متون است. گونة دوم نارسایی نامة ­باستان، مربوط به عدم درک درست فضای برخی از ابیات است که موجب ارائة معنایی نادرست از این ابیات شده است.

 
1- آیدنلو، سجاد .(1390). دفتر خسروان، تهران: سخن.
2- -------- .(1386). «بررسی سه بیت از داستان رستم و اسفندیار»، پژوهش های ادبی، سال 5، شماره 18،  33-9.
3- ---------- .(1385). «ویرایش و گزارش داستان سیاوش»، نامه پارسی، سال یازدهم، شماره دوم، ص69-57.
4- ----------- .(بی­تا). «از این نامور نامه باستان»، جهان کتاب، سال دوازدهم، شماره 7 و 8، ص4-6.
5- امامی، نصر الله .(1387 الف). دیوان، تهران: مؤسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی، چاپ دوم.
6- ----------- .(1387ب). گزیده منوچهری دامغانی(فروغ گل)، تهران: جام.
7- بیهقی، خواجه ابوالفضل بن محمد بن حسین(1350)، تاریخ بیهقی،تصحیح علی اکبر فیاض، دانشگاه مشهد.
8- خالقی‌مطلق، جلال .(1388). گل­رنج­های کهن، تهران: ثالث.
9- حافظ، شمس­الدین محمد .(بی­تا). دیوان، به تصحیح خلخالی، تهران: حافظ.
10- دادگی، فرنبغ .(1385). بندهش، تهران: توس.
11- دهخدا، علی‌اکبر .(1373). لغتنامه، تهران: مؤسسة انتشارات و چاپ دانشگاه تهران.
12- رستگار فسایی، منصور .(1386). حماسه رستم و اسفندیار، تهران، جام، چاپ هفتم.
13- کزازی، میر جلال الدین .(1387). خشم در چشم، تبریز: آیدین، چاپ اول.
14- ----------------- .(1387). نامة باستان (نه جلد)، تهران: سمت، چاپ دوم.
15- فردوسی، ابوالقاسم .(1373). شاهنامة فردوسی، بر اساس چاپ مسکو،تهران: قطره.
16- ------------- .(1389). شاهنامه، جلال خالقی مطلق، تهران: مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی (مرکز پژوهش های ایرانی و اسلامی)، چاپ سوم.
17- نظامی، الیاس بن یوسف .(1378). لیلی و مجنون(با تصحیح و حواشی حسن وحید دستگردی)، تهران:قطره.
18- نظری جلیل و مقیمی افضل(1384)، داستانهای پرآب چشم، تهران: آسیم، چاپ دوم.
19- نوشین، عبدالحسین(1386)، واژه­نامک،تهران: معین.